چراغ
روز است و آسمان، نور باران
شب است و نورِ ماهِ درخشان
مرامت بین همه زبان زد بود
صدایت، آویزه ی گوشم بود
مستِ آن چشم ها بودم ولی
موهای پریشانت چیز دیگر بود
بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید، و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید
راه را بلدم، توان بستن دارم
از سر عشق، شور رفتن دارم
نقشه ی راه، همان کفِ دستم بود
از سرخی خون، قطبنما من دارم
زندگی یک عرصه است؛ عرصه ای قطعا جذاب و پر فراز و نشیب...موجودی متولد میشود که چشم دارد اما توانایی آنچنانی برای دیدن ندارد؛ گوش هایی دارد ولی توانایی چندانی برای شنیدن ندارند؛ دست و پایی دارد که تقریبا هیچ یک از توانایی های گرفتن و راه رفتن را ندارند...همین موجود با گذر زمان به خود تغییراتی میدهد...همان دست و پا زدن هایی که به ظاهر کارکردی نداشتند، میتوانند دنیایی را زیر و رو کنند و اسم خود را به تمام عالمیان برسانند...
دل خوش به بیراهه، دل خوش به همه دنیا
دل خوش به غم امروز، به آزادیِ فردا