۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۰
تاریخ انقضا
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
تقریبا یک ساعتی از رفتنش به اتاق عمل میگذشت؛ هنوز کسی از اتاق بیرون نیومده بود تا خبری از روند عمل به آقا کاظم بده؛ مدام از سرِ راهرو میرفت به تهِ اون و تسبیح رو بین انگشتاش میگردوند و لب هاش تکان میخورد...
گفت: با کلمات زیر جمله بساز...
شب/نا امیدی/غم/تنهایی/مرگ/درد
...گفتم: جمله...؟! من تمام عمرمو با اینا زندگی ساختم...!
گاهی اینقدر ناامید میشی که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر امید داری که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر اضطراب داری که نمیدونی باید چیکار کنی...