۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۰۴
40 کیلو زهرمار
برداشت اول
مدت ها می گذرد و پس از سالیان سال انتظار، کودکی متولد می شود. زمانی که این کودک متولد می شود، خیلی ها از سرنوشت و آینده ی آن باخبر هستند ولی با گذشت زمان، باطن خیلی ها نمایان می شود و نیت ها و اهدافی که به دنبالش هستند رخ می دهد.از بدوِ تولد این کودک، این مشکلات و بلایا بودند که به این کودک هجوم آوردند و به نیتِ نابود کردن آینده ی روشنی که در انتظارِ این کودک بود، با تمامِ قوا پا در میدان نبرد گذاشتند. البته هنوز بودند کسانی که برای حفظ این کودک، سر و جان را نثار کنند.
پس از مدتی، دیگر آنهایی که دلسوز و دلواپسِ آن کودک نوپا بودند، کم کم و درحین انجام وظیفه رفتند. رفتند و جای خود را در میانِ ما خالی گذاشتند. هر روز از تعدادِ آنها کمتر و کمتر شد. آنها می رفتند و یا جایشان خالی می ماند و یا جایشان را گرگ هایی با لباس میش گرفت.
هر روزِ جدیدی که می آمد، نقشه ای نو برای این کودک ریخته می شد. هر سالی که بزرگتر می شد، حسودانِ بیشتری می آمدند و آن را چشم می زدند. ولی این کودک بود که با تمامِ این هجمه ها و حمله ها، ساخت و فقط خود را قوی تر و بزرگتر می کرد. او یاد می گرفت که با پا گذاشتن در این دنیا، قرار نیست همه چیز بر وِقفِ مراد باشد و اتفاقا برعکس، همیشه این بقیه هستند که قرار است او را سیبلِ تیر های خود کنند و فقط او را مورد هدف قرار دهند. این خواسته ی بقیه است که او هیچگاه روزهای بزرگ شدن و سروسامان گرفتند خودش را نبیند و هیچ وقت به آرزوهای زمانِ کودکیِ خود دست نیابد.
اما آن کودک، با تمامِ این اوصاف، فقط ایستاد و ایستاد...تیر خورد و ایستاد...خنجر خورد و ایستاد...رکب خورد و ایستاد...از خودی و دشمن خورد و فقط ایستاد...ایستاد...اما...چیزهای زیادی از دست داد تا بتواند زمین نخورد...زمین خورد ولی باز هم ایستاد...ایستاد...
آن کودک نوپا، امروز 40 ساله شد؛ مردی میانسال و کمی خسته...با بدنی پُر از زخم که در این سال ها خورده...مردی که دیگر موهایش سیاه نیست و گردی سفید بر روی آنها پاشیده شده...
می گویند 40 سالگی، اوج پختگیِ مرد است؛ یعنی امروز، دیگر زمان اوج پختگیِ این مرد است، دیگر این مرد، باید خیلی با زمانِ کودکیِ خود فرق داشته باشد. دیگر به معنای واقعیِ خود بزرگ شده و نباید با هر صدایی، ترس به خود راه دهد. دیگر قرار نیست از او عملِ جاهلانه ای سر زند. دیگر قرار نیست فقط بیاستد...تیر بخورد و بیاستد...دیگر قرار نیست جوابی در کار نباشد، دیگر قرار نیست جواب هر ابله و نادانی خاموشی باشد. دیگر قرار نیست به بهانه ی آسایش دو گیتی، در مقابل هر دشمنی، مُدارا کند و بی صدا فقط در خود بریزد و آنها را به بغضی در گلو تبدیل کند. دیگر 40 ساله شده است.
برداشت دوم
شاید فقط گفته باشیم...شاید؛ ولی چنان زنبورِ بی عسلی هم نبودیم. شاید صد گفتیم و پنجاه عمل کردیم ولی عمل کردیم. راستش دیگر از گفتن ها خسته شدیم. دیگر خسته شدیم که از بس از اقتصادِ مقاومتی گفتیم، بس نیست؟ چند سال دیگر باید بگذرد و از این نام ها بر سال ها گذاشته شود؟ به قول خود سیدِ تنها، آنقدر گفتیم نفوذ که لوس شد...انگار این اقتصاد مقاومتی هم باید فقط در صوت های ضبط شده ی مسئولینِ گرانقدر آرشیو شود. همانطور که خدا می داند چند صد کلامِ درستِ دیگری آرشیو شدند و چند هزار کلامِ دیگر قرار است به یایگانی بروند.
کمرِ اقتصاد و فرهنگ و سیاست و هر چیز دیگری که داشتیم و نداشتیم، تا کجا قرار است خم شود؟ تا کی قرار است به همین منوال، رو به زوال برویم؟!
از مردی چهل ساله گفتیم که خیلی خسته تر از این حرفاست؛ دیگر در بدنش جایی خالی از زخم نیست، دشمن را شاید کاری کند، ولی دیگر نای خوردن از خودی را ندارد. دیگر حوصله ی خنجر های اعتماد را ندارد.
40 سال گذشت ولی حال چه داریم؟ مگر غیر از آن است که هنوز می گوییم اگر آمریکا فلان کار را بکند، ما هم بهمان کار را میکنیم، او صد بدتر از آن کار را می کند و ما فقط به یک محکومیت ساده ی زبانی، آن هم محافظه کارانه و در لفافه، اکتفا می کنیم؟ مگر غیر از این است که هنوز به هر دری که می زنیم، دیوار تحریمی می سازند و ما به پُتکِ کاغذیِ برجام ها دل می بندیم؟ مگر غیر از آن است که هنوز سوزشِ تیرها بر تنمان رفع نشده، زیرِ پایمان را با جنگی هزار بار نرمتر، با تهاجمی فرهنگی که می دانم هنوز با شنیدنِ آن لبخندی سفیهانه می زنیم، خالی می کنند؟...
40 سال گذشت ولی هنوز به فرهنگی 2500 ساله که به اندازه ی قرادادهای نفتی مان، مبهم و پنهان است، افتخار می کنیم. این افتخار زمانیست که هنوز به کسانی که برای فرهنگ این خاک، زحمت می کشند و حتی جان می دهند، فحش و ناسزا می دهیم و ذره ای برای آنها و زحماتشان احترام قائل نیستیم. از بس که درباره ی اقتصاد و مسائل نظامی و منافع و عزت ملی و غیره گفتم، خسته شدم، کمی از فرهنگِ این روزها بگویم. هنوز در سینما، وقتی فیلمی در حال اکران است، وقتی خودِ کارگردان هم در همان سالن حضور دارد، رحم نمی کنیم و همانجا از فیلمِ روی پرده فیلم می گیریم و خود را فرزندان کوروشِ کبیر و صغیر و امثالهم می نامیم. به حدی باید دلِ کارگردانانِ بزرگ و ارزشیِ کشورمان را خون کرده باشیم که در جشنوراه ی فجر، روی سِن، با سیمرغی (به قول پرویز پرستوییِ عزیز، مصلحتی) که در دست دارد، زبان به شکایت و گله باز کند! هنوز هم باید فیلم های امثال ابولقاسم طالبی حتی دیده هم نشوند. هنوز هم باید به قیلم های انقلابی و ارزشمندمان توهین شود. فرقی ندارد که کسی مثل حاتمی کیا کارگردان باشد یا مهدویان، فقط کارش مهم است...فقط توهین و لگدمال کردن ارزش ها...فقط بالا بردن بی ارزشی ها و کثافت کاری ها. هنوز هم جشنواره های فجرمان باید بیایند و آشغال ها را بزرگ کنند و ارزش ها را لجن مال کنند و نام فجر و انقلاب را مضحکه ی غلط های خود کنند...
آری...عمو ابراهیمِ عزیز...برو و دلت را به همان سپاه و اوج و رفیق هایت خوش کن چرا که دیگرانی نیستند که به اندازه ی یک جُو، عقل و خرد خود را خرج این مملکت و ارزش های انقلابِ چهل ساله اش بکنند. هنوز هم باید تنها باشی و تنهایی پایه های سینمای کهنه و فرسوده مان را نگه داری!
شاید به جای ساختِ 50 کیلو آلبالو و مانند آن، در طی این سال ها، چهل کیلو زهرمار درست می کردیم و به آنهایی که باید می دادیم، داده بودیم، هیچ وقت کارمان به اینجا نمی رسید...
دلم گرفته است...در جشن چهل سالگی این انقلاب و در بین شور و شوقِ حضور در راهپیمایی، دلم گرفته است...با تمامِ امیدهایی که دارم، باز هم دلم گرفته است...انگار که هرچه بیشتر دلت بسوزد، دلت هم باید بیشتر بگیرد...
دلم گرفته است...
برداشت سوم
...
...
...
قسمت برداشت آخر خالیست؛ هرچه که بنویسیم، همان می ماند و آیندگان آن را دوباره خواهند نوشت و از آن به عنوان تاریخ چند سالگیِ این انقلاب یاد خواهند کرد...
امیدوارم که در انتهای برداشت سوم کسی دلش گرفته نباشد...