{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

درباره بلاگ
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۵

صدای آشنا

در پیاده رو قدم میزد. از میان شلوغی ها و جمعیت عبور میکرد. نگاه میکرد...به مردم ولی فقط این چشمهایش بودند که آنها را میدیدند نه افکارش!
قدم میزد و سیمی سفید رنگ، که از داخلِ جیبش بیرون و تا یقه اش بالا آمده بود و حالا دیگر به دو تکه سیم نازک تر و کوتاه تر تقسیم و به داخلِ دو گوشش ختم میشد، پی در پی تکان میخرد...انگاری که تکان هایش، هم ریتمِ همان ریتمی بود که از داخلِ خودش عبور میداد!
قدم میزد و فکر میکرد؛ سرتاسرِ فکر و ذهنش درگیر بود...درگیر اتفاقی بود که امروز برایش افتاده بود؛ اتفاقی که شاید برای خیلی ها مانند جمله ای طنزگونه باشد و قهقه ای برایشان بیاورد و برای عده ای هم مساوی با خودکشی باشد...ناگفته نماند که این دسته ی دوم هم اگر کمی تامل کنند، به زودی از یادشان خواهد رفت!
قدم میزد و با هر تنه ای که میزد یا میخورد، همه را ناراحت میکرد و خودش اصلاً نمیفهمید. نمیدانم...شاید به قول خودش، تنه ای بسیار سنگین تر و عمیق تر از اینها خورده بود!
قدم میزد و گهگاهی هم گوشی خود را بیرون میاورد و در قسمتِ پیام هایش، آخرین پیامک را نگاه میکرد...امروز یرای چندمین بار به آن پیامک نگاه میکرد...برای چند صدمین بار...متنش را هم با خود مرور میکرد:"تو رو خدا دیگه نه اس بده نه زنگ بزن...از اولشم اشتباه کردیم".
قدم میزد و آن دو تکه سیم هم برای خودشان میخواندند و مینواختند:"...باید قبول کرد و پای شکست وایساد؛ با هر گناه باید عمری تقاص پس داد..."؛ کمی بعد هم خودش زیرِ لب با آن صدا تکرار میکرد:"ما عشق هم نبودیم، ما اشتباه کردیم"!
قدم میزد و نمیدانست که دارد به کجا میرود...رفتنی کاملاً بی هدف...بی مقصد...فقط رفتن...فقط میرفت!
قدم میزد و گاهی ناخواسته که چشمش به چشمی می افتاد، به دستانی که به هم گره خورده بودند می افتاد، سرش را با افسوس تکانی میداد و آینده ای را پیش بینی میکرد، غصه و حسرتی میخورد، لعنتی میفرستاد و بغضی قورت میداد!
قدم میزد و قدم میزد و قدم میزد؛ قدم میزد و آسمان نیز به تاریکی پناه میبرد...البته نه تاریکی مطلق، تعدادی چراغِ نیمه روشن که گاهی هم چشمک میزدند، کمی خیابان و کوچه های تنگِ اطرافش را روشن میکردند.
قدم میزد...همانطور که قدم میزد، تهِ دلش، یک احساسِ خاصی پیدا کرد؛ به اطرافش نگاه کرد...کسی نبود؛ خلوتِ خلوت، اما حِسش همچنان پابرجا بود. پیشِ خودش فکری کرد و به نتیجه ای جز اینکه این هم توهمی بود، مثلِ توهمِ معشوقه ی این مدت هایش، نرسید...قصدِ رفتن کرد که ناگهان کسی با شتاب از جلویش عبور کرد و دستش به سیمِ سفیدِ آویزان خورد و آنرا تکانی داد؛ آن مرد هم سریع رویش را برگرداند و نزدیکش شد؛ شانه اش را بوسید و یک معذرتی خواست و با دستی که آستینش تا بالای آرنجش تا خورده بود، به سمتِ دیگری اشاره کرد که یعنی: عجله دارم داداش، ببخشید باید برم...!
ابتدا کمی ناراحت شد ولی کمی بعد احساس کرد که انگار آنجا برایش آشناست...به دور و اطرافش نگاهی کرد؛ بنایی در کنارش بود با دری بزرگ و سبز رنگ؛ بالایش هم کلماتی عربی نوشته شده بود؛ بالاترش هم انگار نوشته بود "مسجدِ امیرالمومنین (ع)".
دو تکه سیم هم همچنان میخواندند:"...امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر..."؛ یکی از آن دو سیم را از گوشش درآورد...صدایی می آمد...صدایی آشنا...صدای اذان بود، اذانِ موذن زاده...سیمِ دیگر را هم از آن یکی گوشش درآورد و سیم ها را داخلِ جیبش فرو کرد؛ همانطور که دکمه ی آستین های لباسش را باز میکرد، با خود فکر میکرد آخرین باری که آستین هایش را برای وضو بالا داده بود، کی بود؟! همراه با تا کردن آستین ها، به سمتِ درِ سبز رنگِ بزرگ میرفت و زیرِ لب زمزمه میکرد:"مست و پریشان تو ام، موقوف فرمان تو ام...الحق که امیرِ بی گزندی تو..."!
دیگر نه قدم زدن یادش بود و نه اتفاق های امروز و نه آن آخرین پیامک!
...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی