ترس از مرگ
اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشّیطانِ الرَّجیم
از جایی که به آن سرکار میگویند بیرون میزنم. حالم خوش نیست و به دنبالِ کمی آرامش و فرار از دنیای اطراف میگردم. زیپِ کوچکِ کیف را باز میکنم. یک سیم پیچ خورده ای که بهش هنزفری میگویند را بیرون میکشم و دقایقی را صرف باز کردن گره هایش میکنم. بدون اینکه نگاه کنم، یک سر سیم را به سوراخی که در گوشی تعبیه کرده اند فرو میکنم. انگشتم روی لیست آهنگ ها کمی بازی میکند و یکی از همان پِلِی لیست ها را انتخاب و رویش یک ضربه ی کوچک میزند. صدایی شروع به خواندن میکند...
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
گاهی اینقدر ناامید میشی که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر امید داری که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر اضطراب داری که نمیدونی باید چیکار کنی...