همین ...
چشم هایم مال من نیستند...
توی خیابان، توی پارک، توی دانشگاه...مال من نیستند...
شب ها که به خواب میروم شاید...نمی دانم...
هر روز همین است...هر روز هم غذاهایم همان آش است و هم ظرف هایم همان کاسه...
چشم هایم مال من نیستند...یک دل هم نیستند...لحظه ای با او...لحظه ای با این...لحظه ای با دیگری...مال من نیستند دیگر...
تا که چشم هایم باز می شوند دیگر مال من نیستند...تا قبل از آن شاید...نمی دانم...
اصلا مقصر، خود چشم است...هرچه می کشیم از خودش می کشیم...گر نبودی، چه بودیم؟...گر از آن اول نبود، چیزی نمی دیدیم...چیزی نبود...از زمانی که دید، این گونه شد...وگرنه قبل از آن مال من بودند...چشم هایم را میگویم...که دیگر مال من نیستند...
چشم ابزاریست برای خون به دل کردن...برای میوه های کال چیدن...برای کرکس رنگ کردن...جای قناری قالب کردن...نقل قفس پرنگان نیست؛ نقل رنگ کردن هوس است...جای عشق قالب کردن...چشم هم فقط قیمت می گیرد...همین...
عشق چیست؟...
گر نظر چشم هایم را بخواهی، هر لحظه یک چیزیست...به هر آنی تعریفش تغییر می کند...لحظه ای او...لحظه ای این...لحظه ای دیگری...مال من نیستند...گر نظر من را بخواهی...نه...عشق فقط یکیست...چشم هایم نه ولی دل چرا...آن می داند چه می گویم...
دل چیست؟...
گر نظر چشم هایم را بخواهی...اصلا نظر آنها را نخواه...مال من که نیستند...نظر من را شنو...گر بگویم مالک دنیا و مافیهاست، اغراق نکردم...حتی من...حتی چشم هایم...اما چیزی این وسط هایل می شود...به قاعده ی تارمویی...این تارمو، چشم هایم را از من گرفت...من که هیچ، از دل هم گرفت...
تارمو چیست؟...
دیگر نظر هیچ کسی را مپرس...کسی نمی داند...معلوم نیست که از کجا آمده...ای کاش این و چشم هایم با هم نبودند...آن وقت دیگر چیزی نداشتم جز دلم...
داشتم میگفتم...چشم هایم مال من نیستند...اصلا انگار که نبض مردمک هایم برای چیز دیگری بالا و پایین می شود...از برای چه نمی دانم...فقط می دانم که مال من نیستند...
می گویند ز دست دیده و دل هر دو فریاد...اما نه...من ازدست دل، فریادی ندارم...کارش را بلد است...هر چه را دیده بیند، نکند یاد...اهل است...سر به راه...انگاری که برای خودم است...انگاری که فقط چشم هایم برای من نیستند...انگاری که دیگر باهم کاری ندارند...باهم جنگ نمی کنند...انگار که به دین های خود هستند...
مال من نیستند ولی خسته می شوند...هر روزی که تمام می شود، این ها هم خسته می شوند...برمی گردند به خانه...در ها را می بندند...به خواب می روند...به استراحت...شاید هم...نمی دانم...هرچه هست، انگاری که شبیه به دل می شوند...مال من می شوند اما...تا که چشم هایم گرم می شوند...صدایی به گوش می آید...صدای زنگ است...زنگ ساعت...چشم هایم را بیدار می کند...دوباره یک روز دیگر را به چشم هایم نشان می دهد...نمی داند که به شب راضی ترم تا به روز...روزی با همان غذاها و همان ظرف ها...دوباره همان دیروز می شود...چشم هایم دوباره بدون من می روند...می روند که برای دیگران باشند...باز هم چشم هایم مال من نیستند...
نمی دانم کی قرار است این چشم ها برای خودم باشند...فقط قیمت می گیرم...گرانند...همین...
همینی که یک دنیا حرف داشت.برا مث من هایی که چشم هایم ، شبیه مال شما ، خیلی مال خودم نیستند !
میوه کال میچینند ! :-))