۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۵
صدای آشنا
در پیاده رو قدم میزد. از میان شلوغی ها و جمعیت عبور میکرد. نگاه میکرد...به مردم ولی فقط این چشمهایش بودند که آنها را میدیدند نه افکارش!
دعاهای پای سجاده اش هیچگاه کم نمیشد...بلکه هر روز زیادتر هم میشد!
امید می دهی...امیدهایت به چه قیمت؟
میخواهی عشق از یادم رود، به چه قیمت؟
بی عشق تو نتوان گذری را گذراندن
بی لطف تو نتوان پی معشوق دویدن