زندگی نکن!
در زمانی هستیم که نصفه و نیمه کنار یکدیگر نشسته ایم و لذت دنیا را هم نمیبریم و فقط نفس میکشیم و نفس میکشیم و دوباره نفس میکشیم و باز هم نفس میکشیم و برای بارِ n اُم نفس میکشیم و باز هم خودمان را برای بارِ n+1 اُمین نفس آماده میکنیم و ...، عجب زندگیِ زیبا و پُر بار و سعادتمندانه ای داریم خدایی...
یک زمانی را که کلا چیز خاصی نمیفهمیدیم و فقط میخوردیم و میـ... و بقیه هم ما را جزء آدمیزاد حساب نمیکردند. کمی که بزرگتر شدیم، مشغول بازی و خوردن و سرِکار رفتن و سوژه شدن توسط بقیه شدیم و البته کمی لج بازی! بعد از این داستان ها هم نوبت به آشنا شدن با یک مکان (فعلا) بدردنخور به اسم مدرسه میرسد و یاد گرفتنِ خواندن و نوشتن که هیچکدام را هم آنطوری که باید یاد نمیگیریم. کمی بعد، چیزی مطرح میشود که تقریبا تمام زندگی را تحتِ تأثیر قرار میدهد و البته باز هم به همان دلیل، همچنان ما را به حساب نمی آورند...بله...بلوغ! از این دوره است که مشکلات، بیشتر خودنمایی میکنند و ما هم بیشتر آنها را حس میکنیم. در مغزمان فرو میکنند که یک هدف بسیار بزرگ و سرنوشت سازی به نام کنکور وجود دارد که اگر در آن، نتیجه خوب بگیرید، عاقبت به خیر در دنیا و عُقبا میشوید و در غیر اینصورت، در تباهی و فساد و اعتیاد و غیره، غرق خواهید شد! نمیدانم این اهمیت و بزرگ کردن کنکور از کجا آغاز شد و چه کسانی در آن دست داشتند ولی خب، ما که از آنها نمیگذریم...
پس از گذراندن این دوره و مشخص شدنِ وضعیت ادامه ی تحصیل، چند حالت امکان رخ دادن دارند که به جرأت میتوان گفت هر کدام از دیگری بدتر هستند و عملا حق انتخاب های درست و حسابی خاصی نداریم، مگر کسی که وارد همان علاقه ی خودش میشود که یا در آن موفق میشود (با در نظر گرفتن مفهوم کاملا دنیاییِ موفقیت!) و درگیر خوشی های پوچ آن خواهد شد، یا در آن گند میزند و کلا از علاقه و مابقی آن، دل زده میشود و همان راه تباهی و فساد و اعتیاد و غیره را در پیش میگیرد.
وقتی چند سالی را به این موضوعات مشغول شدیم، به یک جایی که با آرزوهای قدیمی، فاصله ی زیادی دارد، میرسیم و بدون هیچگونه آمادگیِ فکری و عقلیو بعضا مادی، خود را به سمت زندگیِ مشترکی میکشانیم که تا دیروز با آمدن اسمش، یا ما زمین و زمان را یکی میکردیم که از این سوسول بازی ها خوشمان نمی آید و قصد همان ادامه ی تحصیلِ مسخره را داریم، ویا والدین گرامی، زمین و زمان را یکی میکردند که هنوز دهانت، بوی شیر میدهد و خیلی بچه ای و نه کار و نه پول و نه هیچ چیز دیگه ای داری! در هر صورت به بهانه های مختلف، واردِ این گود میشویم و در زبان، خود را بدبخت و اسیر مینامیم و در دلمان کلّه قند آب میکنیم و دوران خوشی را برای خود آرزو میکنیم. وقتی که نم نم آن خوشی های زودگذر تمام شدند، سنگینیِ بارِ مشکلات را بر دوشمان حس میکنیم و دوران مبارزه شروع میشود که یا پیروزی و ادامه ی زندگی را به همراه دارد و یا شکست سختی میخوریم و خود را باخته ی عالَم و آدم میدانیم و روی به طلاق و شکست عشقی می آوریم که باز هم احتمالا به همان تباهی و فساد و اعتیاد و غیره دچار میشویم؛ و اما اگر پیروز شدیم...یک پیروزیِ شکوهمندانه...یک پیروزیِ مقتدرانه...یک پیروزیِ پیروزمندانه! از آن زندگی پُر دردسر و خسته کننده، وارد یک زندگی پُر دردسر و خسته کننده ی جدیدی میشویم؛ شاید باورتان نشود ولی این مشکلات و دردسر های جدیدی هستند که به سمت ما آمده اند و ما را ثانیه ای تنها نمیگذارند، اصلا همین است که از قدیم الایّام میگفتند هیچکس تنها نیست، فقط این مشکلاتند که خدایی رفیق نیمه راه نمیشوند و مثل تُنبون همراه آدمند. تازه باید به فکر خرج و مخارج جهیزیه ی دختر و مراسم و خونه و ماشین پسر باشی و برای راحتی و آسودگی فرزندان، تمام زار و زندگی خود را خرجشان کنی تا باز هم طلبکارت باشند.
نم نم پیری و فَرتوتی، تو را فرا میگیرد و دیگر جانِ راه رفتن را هم نداری. اگر فرزندانت، بچه ی آدم باشند و تو را به خانه ی سالمندان حواله ندهند، باید پس از گذراندن یک دوره ی بیماری و خواب تمام وقت بر روی تختِ گوشه ی پذیرایی، دارِ فانی را وداع گویی و یکسری جماعتِ از خودت بدتر هم بیایند و حلوایت را بخورند و در همان حین، غیبتِ غلط های کرده و نکرده ات را به جای آورند و کمی هم از طعمی که در حلوا، توی ذوق میزند، غُر بزنند. تو هم هیچ معلوم نیستی که کجایی و در چه حالی هستی...عجب زندگیِ زیبا و پُر بار و سعادتمندانه ای داریم خدایی!
نمیدانم ولی فکر میکنم در این روزها، به حدی زندگی ها، به همین سبک و سیاق هستند که یکدفعه، یکی با یک زندگی یا مرگِ درست مثل شهادت، میتواند توجه همگان را جلب کند، در حالی که میشد این زندگی را ما داشته باشیم و ما در تاریخ بمانیم، نه امثال برخی کافران و یزیدیان و خوارج و امثالهم...و عجیب تر اینکه با دیدن چنین زندگی هایی تعجب میکنیم و آنها را خارج از عرف و عقل میدانیم نه خودمان را...شاید آرزوی مرگ، برای بسیاری از زندگی ها، دور از عقلانیت نباشد و ثواب هم داشته باشد!