۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳
سبیلِ پدر
از راهرو صدایی می آید، صدای کفش است که به پله ها می خورد، یکی دارد از پله ها بالا می آید. ولی این صدا، مثل همه ی راه رفتنِ روی پله ها نیست...صدای پایی خسته است...پایی که یک روز دیگر، یک مردِ پنجاه ساله را، از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر، این طرف و آن طرف برده؛ که به قول خودش، یک لقمه ی حلال سر سفره آورده باشد!
صدای پله ها نزدیک و نزدیک تر می شود تا اینکه یکدفعه تمام میشود. چند ثانیه ای همه جا ساکت است؛ دارد در جیبش به دنبال دسته کلید می گردد. بعد از این چند ثانیه، صدای افتادن کلید به داخلِ قفلِ در می آید و دیگر مطمئن می شویم که خودش است. در که باز می شود، اول خودش وارد می شود، با یک لبخند مرموزانه! بعد با کمی دقت متوجه می شویم که دستانش، عقب تر از خودش، کلی نایلون میوه و هله هوله های خوش مزه را حمل می کند که البته دارد آنها را پشت خودش قایم می کند تا مثلا ما هم به قول فرنگی ها، سورپرایز شویم. همه به سمت او می دویم و سرمان را می چرخانیم تا ببینیم چیزی که در ذهنمان بود، در نایلون ها هم هست یا نه؟! او هم پشت سرِهم، نایلون ها تکان می دهد و سعی می کند که آنها را پشت پاهایش مخفی کند.
بعد از لو رفتن خریدهایش، آنها را گوشه ی آشپزخانه می گذارد و خم می شود و همه ی ما را در آغوش می گیرد و البته با کلی ماچ! راستش از صبح که چشم هایمان را باز می کردیم و می دیدیم که او نیست و به سرکار رفته، کمی ناراحت می شدیم ولی خب بعد از آن، تمام طول روز را به امید همین لحظه ی بغل کردن و ماچ ها سر می کردیم. از موقعی که وارد خانه می شد، یک نشاط دیگری انگار خانه و ما را دربر می گرفت. با اینکه خسته بود، همیشه با ما شوخی و بازی می کرد. حالا هم دارد با من کشتی می گیرد؛ باز هم مثل همیشه این من هستم که پیروز بازی هستم! گاهی آنقدر محکم خود را به زمین می کوبد که واقعاً احساس می کنم من کاری کردم!
این بازی ها ادامه دارد تا موقعی که مادر صدایمان می کند: بچه ها...باباتون خسته بود، شما هم که خسته ترش می کنین؛ ولش کنین دیگه...اِاِاِاِ...بیا پایین...کمرِ بابات شکست...بعدشم شام حاضره، بدویید بیاید سرِ سفره...
در تمام زمانِ شام هم شوخی هایش باز ادامه دارد. امشب هم طبق معمول، به خواهر کوچکم می گوید که اگر شامش را تا آخر بخورد، یک جایزه ی خوب پیشش دارد؛ خواهرم هم از او می پرسد که جایزه اش چیست؟ او می گوید: مطمئن باش با دیشبی فرق داره (جایزه ی دیشب او، یک ماچ محکم بود!). بالاخره شام خواهرم تقریبا تموم می شود و سریع رو به پدر می کند و جایزه اش را طلب می کند؛ او هم بلافاصله او را بغل می کند و قشنگ دوتا ماچش می کند و می گوید: اینم جایزه ی خانم کوچولوی ما...!
بعد از شام و تمام این داستان ها و وقتی که همه چیز، تقریبا به حالت عادی برگشته، میرود کنار پشتی و می نشیند و به آن تکیه می کند. به تلوزیون خیره می شود ولی کلاً فکرش جای دیگریست...شاید فکر کارهای نیمه تمام امروز...شاید هم فکر اجاره خانه...نمی دانم.
تمام خستگی و فشاری که امروز تحمل کرده را می توان در تک تکِ اعضای بدنش دید؛ به خصوص در صورتش. چروک های روی پیشانی، ابروهایی سیاه که کمی به هم پیچیده اند، چشم هایی خسته و کمی قرمز که از بی خوابی دارند می سوزند، سبیلی که کمی از ریش و موهای کنارش تیره تر است، تَه ریشی که تارهایش یکی در میان سفیدند، و لب هایی که معلوم نیست چقدر درد و ناله را در پشتش نگه داشته و به آنها مجوز خروج نمی دهد! حواسش نبود که دارم نگاهش می کنم؛ بلافاصله که با من چشم تو چشم شد، یک لبخندی زیر سبیلش نقش بست که انگار تمام آن خستگی ها را در یک لحظه محو کرد.
صدایم می کند و سوال های همیشگی را می پرسد: خُب...مردِ خونه چطوره؟ امروز چه خبر بود؟ چی کارا کردی؟...
.
..
...
آن موقع بچه تر بودم و درست و حسابی نمی فهمیدم؛ الآن که بالاخره چند تار مویی بالای لب هایم بیرون زده و حس بزرگونه دارم، به چیز های دیگری فکر می کنم و آن موقع ها را کلاً فراموش کرده ام. طرز برخورد با پدرم فرق کرده و در اکثر موارد کار خودم را درست می دانم. به کارهایش ایراد می گیرم و سرِ خیلی چیزهای مسخره و بچگانه ناراحت می شوم و غر می زنم و گاهی هم کارهای احمقانه به سرم می زند یا حرف های احمقانه تر به زبانم می آید؛ البته ناگفته نماند، شاید وقتی در گرمای 40 درجه ی تابستان، زیر کولرِ خنک خوابیده اید و یکدفعه از آن خوابِ شیرین بیدار می شوید و قطرات عرق را روی سر و کله و نصف بدنتان می بینید و بعد از اینکه علت را جویا می شوید، به آن پی می برید که پدرتان احساس کرده که دیگر به اندازه ی کافی خانه خنک شده و در این کمبود آب و برق هم که باید صرفه جویی کرد، پس دیگر دلیلی برای روشن بودن کولر احساس نمی شود و باید خاموش شود؛ شاید واقعا در چنین شرایطی، کنترل اعصاب کمی سخت باشد (البته در چنین مواقعی توصیه می شود که به نکات مثبت فکر کنید، مانند صرفه جویی در مصرف آب و برق و اینکه شاید با این کار، یک خانواده ای که در گرما دارند می سوزند، می توانند دو ساعتی پنکه ی قدیمی و نیمه سالم خود را روشن کنند و طعم باد به نسبت خنک را هم بچشند) ولی دقیقا در همین مواقع است که صبر معنی می دهد و البته یک چیز دیگر...
اینکه همیشه به آن فکر کنیم که آنها یک آدمی مثل بقیه یا خودمان نیستند...آنها یک کلمه ای را با خود یدک می کشند که شاید تحملش برای ما حتی برای یک ساعت، طاقت فرسا باشد...آنها پدر هستند...پدر!
چیز های زیادی در سبیلِ پدرها وجود دارد! ای کاش تمام ویژگی های پدرها، همراه با سبیل، به پسرها هم منتقل می شد...نه اینکه از پدر بودن، فقط سبیلش را داشته باشیم...که همان را هم خیلی هایمان نداریم...خدا به بچه هایمان رحم کند...!
...