۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۴
تغییر ده قضا را ...
ساعت زنگ میزند؛ از زیرِ پتو، دستی دراز میشود و دکمه ی بالای ساعت را می فشارد و دوباره به زیرِ پتو بر می گردد.
با چشمانی تقریباً بسته، مسیرِ اتاق به دستشویی را از راهرو طی می کند. در طولِ مسیر هم گهگاهی پشتِ دستش یا بازویش به دیوار کشیده می شود.
در توالت را با ساعد باز می کند و به سمتِ آشپزخانه، مسیرش را ادامه می دهد درحالی که از دست ها و صورتش، قطرات آب سقوط می کنند و سرامیک های مسیر را نمناک می کنند.
درِ یخچال باز می شود و بطریِ آبِ تگری بیرون می آید. درِ بطری را باز می کند و بالای دهانش می گیرد و چیزی حدودِ پانزده ثانیه بالای دهان باقی می ماند. وقتی که دیگر بیشتر آن خالی شده، بعد از بستنِ درش، دوباره به یخچال بر می گردد. چیزِ دیگری نمی خورد چون در اداره یک نیمه صبحانه ای می خورد.
جالباسیِ پشتِ در را سبک تر می کند و با لباس هایی تقریباً مرتب، درحالی که به سمتِ درِ خانه می دود، از خانه بیرون می زند.
بعد از پشتِ سر گذاشتنِ خیابان هایی پُر ترافیک، به اداره می رسد و می داند که امروز هم قرار است قریب به هشت ساعت، با ارباب رجوع سر و کله بزند و همان داستان های دیروزهایش دوباره تکرار شود.
درِ خانه باز می شود؛ کیفی را با دستِ چپش گرفته و کُتی را با دستِ راستش، از جلوی استخوانِ ترقوه گرفته و از روی شانه اش آویزان است و ادامه اش هم تا پایینِ کتفِ او آمده و ریز تکان هایی می خورد. قبضی هم با باز شدنِ در، به پرواز در می آید و داخلِ خانه فرود می آید. به پذیرایی که می رسد، کت و کیف را روی یکی از مبل ها پیاده می کند و خودش هم روی مبلی که دقیقاً جلوی تلویزیون است می نشیند تا استراحتی کند. تلویزیون را هم روشن و کمی کانال هایش را بالا و پایین می کند.
بالاخره بعد از نیم ساعت بلند می شود و غذای دیشبی را از یخچال در می آورد تا کمی از یخی در بیاید.
به اتاق می رود و لباس هایش را عوض می کند. به آشپزخانه بر می گردد و غذا را روی گاز می گذارد و دوباره به روی مبلِ جلوی تلویزیون بر می گردد. تا وقتی که بویی به مشامش می خورد که خبر از سوختنِ غذا می دهد؛ باز هم مانندِ هرشب، باید غذایی سوخته بخورد.
بعد از دیدنِ سریالی که آن هم مانندِ شب های قبل است و در این قسمتش هم اتفاقی نیافتاده، دیگر ساعت هم به یازده نزدیک می شود؛ به اتاقش بر می گردد. آنقدر خسته است که دوست دارد تا یک هفته فقط بخوابد؛ ولی این خیالش هم عمری ندارد و یادش می افتد که فردا هم باید همان کارهایی که امروز کرده را دوباره تکرار کند و امروزی که تنها فرقش نسبت به دیروز، نمکِ بیشترِ ناهارش بوده، دوباره تکرار کند.
ساعت زنگ می زند و خبرِ صبحِ دیگری را می دهد؛ شاید هم دیروزی دیگر...دستی از زیرِ پتو بیرون می پَرد و ساعت را خفه می کند و باز به جایش بر می گردد...دوباره شروع شد!
...
..
.
همه ی ما تغییر میخواهیم...هرکداممان به یک صورت! به آن فکر کنیم...
دلم میخواد بترکه وقتی خودمو میذارم جای سالمندایی که تو کوچه و خیابون میبینم !
واقعا آخر من چی میشه ؟؟؟؟