چالش مال کم
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
زندگی یک عرصه است؛ عرصه ای قطعا جذاب و پر فراز و نشیب...موجودی متولد میشود که چشم دارد اما توانایی آنچنانی برای دیدن ندارد؛ گوش هایی دارد ولی توانایی چندانی برای شنیدن ندارند؛ دست و پایی دارد که تقریبا هیچ یک از توانایی های گرفتن و راه رفتن را ندارند...همین موجود با گذر زمان به خود تغییراتی میدهد...همان دست و پا زدن هایی که به ظاهر کارکردی نداشتند، میتوانند دنیایی را زیر و رو کنند و اسم خود را به تمام عالمیان برسانند...
تقریبا یک ساعتی از رفتنش به اتاق عمل میگذشت؛ هنوز کسی از اتاق بیرون نیومده بود تا خبری از روند عمل به آقا کاظم بده؛ مدام از سرِ راهرو میرفت به تهِ اون و تسبیح رو بین انگشتاش میگردوند و لب هاش تکان میخورد...
دل خوش به بیراهه، دل خوش به همه دنیا
دل خوش به غم امروز، به آزادیِ فردا
دعاهای پای سجاده اش هیچگاه کم نمیشد...بلکه هر روز زیادتر هم میشد!