تاریخ انقضا
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
صدای یک دنیا در مغزم می چرخد؛ دیوارهای اطرافم تنگ شده اند، سقف بالای سر کوتاه...
دستانم...انگار کسی آنها را بسته باشد...
گردنم...کاملا خم شده...کم کم دارد می شکند...صداهایی از مهره هایش می شنوم...نمی دانم، شاید هم صدای دیگریست...
انگشتانم لمسِ لمس...؛ پاهایم که دیگر نگو...آش و لاش...کوفته...لِه شده؛
شاید در این میان فقط یک عضو باشد که بهتر از بقیه کار می کند...که آن هم خبر های خوشی نمی دهد...دماغ!
مدام می نالد...از بوی زُمختی که دارد استشمام می کند...از بوی لجنی که در اطرافش می جوشد...انگار که چیزی دارد فاسد می شود...مانند غذایی که روزهاست در زمینی گرم افتاده و حشرات را به گِرد خود جمع کرده باشد...با این تفاوت که این یکی از تاریخ انقضایش مانده...ولی نمی دانم که چرا اینچنین گندیده است...
هنوز بالا و پایین می پرد...مانند ماهی ای که روی ماسه های کنار دریا افتاده باشد...در حال جون دادن...
قلب...
همانی که روزی با دیدن هر چیزی شروع به تند تند تپیدن میکرد...مدام بالا و پایین می پرید؛ ولی دیگر رمقی ندارد...نفس های آخرش است...
فقط نمی دانم...نمی دانم که چرا...چرا این بلا سرش آمده...همانی که روزی پای سجاده آرام می گرفت...
یادش بخیر...ای کاش که می شد به عقب بازگشت...به گذشته...گذشته ای که اوضاعش خیلی بهتر بود...حداقل چنین قدّه ی سرطانی درون قفسه ی سینه ام پدید نیامده بود...
چشم ها، سایه ای می بینند...مبهم است...نمی دانم شاید توهمی بیش نبوده؛
...
انگار دیگر بالا و پایین نمی پرد...
به گمانم که تمام شد...
به گمانم تمام کردم...
به گمانم...
؛