چالش مال کم
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛ لباساش هم خیلی کهنه بود، نمیدونم که هر چند وقت به چند وقت میتونست بره حموم ولی این موضوع به حدی براش دردسر درست کرده بود که چندین بار از طرف صاحبان شیرینی فروشی کتک حسابی خورده بود، هر دفعه هم بهش اجازه ی نشستن جلوی در و گدایی رو نمیدادن ولی بازم میومد اونجا و سر جای همیشگیش مینشست!
هیچوقت حرف نمیزد...هیچی؛ همینجور فقط مینشست و نگاه میکرد...گاهی یعضی از مردم میومدن و بهش شیرینی تعارف میکردن ولی صداش درنمیومد؛ کلا تا حالا کسی ندیده بود که چیزی بخوره یا کار خاصی بکنه، فقط شب ها لنگان لنگان میرفت و دوباره صبح خروس خون لنگان لنگان میومد و بساطشو کنار در شیرینی فروشی پهن میکرد. بعضیا میگفتن که چرا نمیره کار کنه؟ ولی خب چرت و پرت بود؛ برای یه جَوون تحصیل کرده، کار درست و حسابی نیست چه برسه به این بنده خدا، تازه این بیچاره که دیگه سنی ازش گذشته بود...کسی که دقیق نمیدونست ولی خب هفتادو داشت...
چند سالی بود که این برنامه بود؛ بعضیا هم مسخره میکردن و میگفتن که مؤسس و بنیان گذار "چالش مانکن" این بنده خداست! نمیدونم...شایدم مؤسس بوده...
یه روز یدونه از این ماشین شاسی بلندای آلمانی، اونم با رنگ مشکی و رینگ های آلومینیومی که دل میبرد، اومد و جلوی شیرینی فروشی نگه داشت؛ بعد از چند لحظه راننده ی خوش تیپ پیاده شد و اومد طرف شیرینی فروشی. جلوی در که رسید، یه مکثی کرد و یه نگاهی به گدا انداخت؛ اونم هیچ تکونی نمیخورد، ثابت ثابت؛ بلخره بعد چند ثانیه طرف سرشو به نشونه ی تأسف یه تکونی داد و رفت توی شیرینی فروشی...
بعد ده دقیقه آقای خوش تیپ از مغازه زد بیرون، همون لحظه ای که داشت بیرون میومد، یه لحظه پاش به پای گدا گیر کرد و تعادلش بهم ریخت، همون هم باعث شد که هر سه جعبه ی شیرینی که دستش بود، ریخت. چون شیرینی ها تَر بودن، تقریبا تمامشون نابود شدن...
چند نفری جمع شده بودن، کمک کردن تا طرف بلند بشه ولی قبل از اینکه شروع به جمع کردن شیرینی ها بکنن، آقای خوش تیپ که دیگه تیپش بهم ریخته بود، رفت بالاسر گدا و شروع کرد به داد و بیداد کردن، با یه صدای بلند و کلفت، هرچی فحش که بلد بود نثار گدا کرد ولی دریغ از کوچکترین واکنشی از طرف گدا...!
اون آقا هم خیلی از این موضوع جوش آورده بود، میخواست بگیره بزندش. مردم هم داشتن اونو آروم میکردن؛ هی میگفتن که بابا این بدبختو ولش کن...غلط اضافه کرد...حواسش نبود...شما به بزرگی خودت ببخشش...اینو خدا هم زده...
خلاصه یه چند دقیقه ای این موضوع ادامه پیدا کرد تا دیگه خود اون طرف هم خسته شد و ساکت شد...
دیگه شیرینی هارو هم از جلوی در جمع کرده بودن. اون آقا هم میخواست برگرده تو شیرینی فروشی و دوباره شیرینی بگیره که یهو اون گدا بلند شد و از توی کت پاره ای که داشت، یه پوشه ی رنگی درآورد و به طرف داد و گفت ببخشید و رفت...
بدجوری گیج شده بود...همینجور به اون گدا که داشت لنگان لنگان میرفت نگاه کرد...بعد از چند لحظه به خودش اومد و متوجه پوشه ی تو دستش شد. اون پوشه آشنا به نظرش رسید؛ انگار که اونو قبلا دیده بود. با یخرده دقت روی نوشته های پوشه متوجه شد که این پوشه متعلق به شرکت سابق خودشه...بازش کرد؛ توی اون پوشه کلی مدرک و سند و اینجور چیزا بود. ولی آخر پوشه، یه تیکه کاغذ نصفه و نیمه هم بود؛ یه نوشته بود...خط خوبی هم نداشت!
برگشت سمت ماشینش؛ رفت داخلش نشست و اون تیکه کاغذ رو درآورد و شروع کرد به خوندنش...
اولش یخرده مبهم بود. نوشته بود که "من حدود سی سال پیش توی جنگ شیمیایی شدم و یه پام قطع شد و بعد از اون هم یه بیماری خاص گرفتم. این موضوع باعث شد که دیگه نتونم کار کنم. اوضاع مالیمون خیلی خراب شده بود تا اینکه بلخره پسرم تونست توی شرکت شما شروع به کار کنه و یه حقوق بخور نمیری برامون جور کنه. این شرایط ادامه داشت تا حدود ده سال پیش که دست پسرم زیر یکی از دستگاه ها گیر کرد و یه آسیب جزئی به عصب هاش وارد شد، همون شد که دیگه از کارخونه اخراج شد و بخاطر مشکل دستش، جای دیگه هم نتونست کاری بکنه...ولی کمی بعد از اون ماجرا، پسرم دوباره به شرکت شما برگشت تا بعد از کلی دردسر با شما ملاقات بکنه؛ شما هم بعد از صحبتی که پسرم باهاتون داشت، قرار گذاشتین دو ماه بعد برای یه کار ساده برگرده تو شرکت اما..."
تازه داشت یه چیزایی یادش میومد..."اما دو ماه بعد، وقتی که پسرم به امید اون کار، با دختری که ماه ها قرار بود باهم عروسی کنن و بخاطر دستش و از کار بیکار شدنش، عقب افتاده بود، باهم قرار مدارو گذاشته بودن و منتظر شروع این کار بودن، اومد کارخونه؛ اومد و متوجه شد که دو سه هفته پیش، کارخونه کلا تعطیل شده و شما هم رفتی سراغ واردات و این حرفا...گذشت و گذشت و دیگه کلا داشتیم ناامید میشدیم تا اینکه یه نفر از رفقای قدیمی و دوران جنگ که از اوضاع و احوال ما باخبر شد، دست پسرمو یه جایی بند کرد تا اون هم بتونه تاحدودی خرج هممونو دربیاره؛ اما موضوع وعده ی دروغی کار برای پسرم، اونی نبود که برام سخت باشه...موضوعی که خیلی ما رو سوزوند، این بود که بعدها متوجه شدیم اکثر تجهیزات و دستگاه های اون کارخونه، چینی و آشغال بودند و به غیر از ما، کسای دیگه ای هم بودن که با اتفاق های مختلف صدمه دیدن و از کار بیکار شدن...بدون هیچ بیمه ای که حداقل خرج دوا و درمونشونو بده...اینکه شما از همه ی اینا خبر داشتی و هیچ تأثیری نداشته...این بود که ما رو اذیت میکرد...وقتی که این چیزهارو فهمیدیم، فهمیدیم که شما هم رفتی خارج...دیگه همه بیخیال این قضایا شده بودن و پی اونو نمیگرفتن ولی من همیشه تو فکرم بود که بلخره یه روزی این قضیه روشن میشه...نمیدونم...امیدوارم...امیدوارم که اشتباه نکرده باشم..."
سرش گیج میرفت...نمیدونست باید چیکار کنه...
ماشینو روشن کرد و تمام اون اطراف رو گشت...تمام خیابون های اون اطرافو زیر و رو کرد ولی...
پیداش نکرد؛
برگشت شیرینی فروشی و بهشون سپرد هروقتی که اون گدا برگشت، بهش اطلاع بدن.
ولی دیگه از اون روز به بعد، کسی اون گدا رو ندید...هیچکس...
نمیدونم...شاید واقعا اون بنده خدا مؤسس بوده...بنیان گذار بوده...بنیان گذار چالش مال کم...