۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
توقف مطلق
عشق را سر بِبُر...
و همینطور من را...
و سرانجام خودت.
یک رفیق همیشه خسته و ناامیدی داشتم، که این جمله را بارها و بارها گفته بود و حتی عکس پروفایلش کرده بود
...
صخره به صخره، سنگ ها را میسازد
سنگ به سنگ، دیوار ها را میچیند
دیوار به دیوار، زندان ها را میبیند
زندان به زندان، میله ها را میشمارد
میله به میله، پله ها را بالا میرود
پله به پله، چشم ها را طی میکند
چشم به چشم، زخم ها را میچشد
زخم به زخم، درد ها را تحمل میکند
درد به درد، روز ها را میگذراند
روز به روز، موهای سفید را سرشماری میکند
مو به مو، در تجربه فرو میرود
تجربه به تجربه، عشق می آموزد
عشق به عشق...عشق...همانجا میماند...توقف مطلق
...
درخت های جاده را نمیشمارد، زیادند
جاده ها، جای خود را به خیابان ها میدهند
خیابان ها، جای خود را به اتوبان ها
اتوبان ها به خروجی ها
خروجی ها به راه ها
راهها به بیراه ها
بیراه ها...کسی نمیداند...شاید پوچی...شاید تباهی...شاید...شاید هم عشق...همانجا میماند...توقف مطلق
...
اهل مطالعه نیست، ولی اهل کتاب چرا...کتاب بسیار میخواند
کتاب های زیادی در کتابخانه دارد
کتابخانه های زیادی در شهر هست
شهر های زیادی در کشور
کشور های زیادی در دنیا
دنیا های زیادی در جهان
جهان های زیادی در...عشق
دیگر نمیتوان عشق را جمع بست...عشق ها...نه...نمیتوان...همانجا میماند...توقف مطلق
...
نه اینکه عاشق نباشد...هست، ولی نه عاشق هر چیزی...نه عاشق هر چشم و ابرویی...نه عاشق هر کاغذ رنگی ای...و نه عاشق هر چهار چرخی...عاشق یک چیز است...عاشقِ...
از او پرسیدم که عشقش چیست؛ سرش را رو به آسمان کرد...لحظاتی چشم دوخت...چشم ها را بست...آمد که حرفی بزند ولی...ولی انگار کسی جلوی دهانش را بگیرد، یکدفعه زبانش بند آمد و لب ها را روی هم گذاشت...شانه هایم را گرفت و فشار داد...چشم در چشم شدیم...چشم به چشم، زخم ها را چشیدم...زخم به زخم، درد ها را...
خواندم همه را...
جمله ی رفیقِ همیشه خسته و ناامیدم را مرور کردم...
"عشق را سر بِبُر و همینطور من را و سرانجام خودت"
سرم را به بالا بردم...چشم به آسمان دوختم...چشم ها را بستم...سرم را پایین آوردم...چشم ها را باز کردم...دیگر کسی آنجا نبود...همانجا ماندم...توقف مطلق.