۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۱
جورِ دیگر
چشم ها را باید بست
جورِ دیگر باید دید...
این دنیا...دنیای عجیبیه...کلا عجیبه! توی خیلی از موضوعات، یهویی توی یه جای خاص و کاملا غیر منتظره، یه اتفاقی میوفته که حتی فکرشو هم نمیکردی...غافلگیری در حد مرگ!
کودکی متولد شد...مادرش زنی سفید پوست و پدر، سیاه پوستی قد بلند و هیکلی، تک چشم و البته کشیش!
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
رفته بودم یه سر انقلاب، میخواستم یکی دو تا کتاب بگیرم. بدجوری گرسنه بودم، شکمم هم هرازگاهی یه سر و صداهایی از خودش میداد...
ای حسین، ای شهید بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نیاز کنم.