۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۰
تاریخ انقضا
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
تقریبا یک ساعتی از رفتنش به اتاق عمل میگذشت؛ هنوز کسی از اتاق بیرون نیومده بود تا خبری از روند عمل به آقا کاظم بده؛ مدام از سرِ راهرو میرفت به تهِ اون و تسبیح رو بین انگشتاش میگردوند و لب هاش تکان میخورد...
دعاهای پای سجاده اش هیچگاه کم نمیشد...بلکه هر روز زیادتر هم میشد!