راه را بلدم، توان بستن دارم
از سر عشق، شور رفتن دارم
نقشه ی راه، همان کفِ دستم بود
از سرخی خون، قطبنما من دارم
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
رفته بودم یه سر انقلاب، میخواستم یکی دو تا کتاب بگیرم. بدجوری گرسنه بودم، شکمم هم هرازگاهی یه سر و صداهایی از خودش میداد...
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...
زندگی یک عرصه است؛ عرصه ای قطعا جذاب و پر فراز و نشیب...موجودی متولد میشود که چشم دارد اما توانایی آنچنانی برای دیدن ندارد؛ گوش هایی دارد ولی توانایی چندانی برای شنیدن ندارند؛ دست و پایی دارد که تقریبا هیچ یک از توانایی های گرفتن و راه رفتن را ندارند...همین موجود با گذر زمان به خود تغییراتی میدهد...همان دست و پا زدن هایی که به ظاهر کارکردی نداشتند، میتوانند دنیایی را زیر و رو کنند و اسم خود را به تمام عالمیان برسانند...
با سلام خدمت تمامی دوستان
مدتی بود که فکر تاسیس(!!!) یه کانال زده بود به سرم و ذهنمو بدجوری مشغول کرده بود...بلخره این فکر کار خودشو کرد :)
مطمئن باشید کانال بدی نیست؛ اونجا با شخصیت هایی مثل باباطاهر نمیه عریان و عموصامت بیشتر آشنا میشید
امیدوارم همونجوری که اینجا با ما همیشه همراه بودین، توی کانال هم ما رو تنها نذارین. بیصبرانه منتظر حضور گرمتون هستیم(نگران نباشید...کانال شلوغ پلوغی نیست!)
اینم لینک کانال:
https://t.me/jackat_blog_ir
البته برای راحتی کار، از قسمت پیوندهای وبلاگ (پایین صفحه اون گوشه سمت چپ) هم میتونین به کانال بپیوندین
تقریبا یک ساعتی از رفتنش به اتاق عمل میگذشت؛ هنوز کسی از اتاق بیرون نیومده بود تا خبری از روند عمل به آقا کاظم بده؛ مدام از سرِ راهرو میرفت به تهِ اون و تسبیح رو بین انگشتاش میگردوند و لب هاش تکان میخورد...