دردِ نیمه مشترک...
گفت: با کلمات زیر جمله بساز...
شب/نا امیدی/غم/تنهایی/مرگ/درد
...گفتم: جمله...؟! من تمام عمرمو با اینا زندگی ساختم...!
شب رو بیشتر دوست دارم...چون تو شب، فقط واسه خودمم...چمران هم شب رو بیشتر دوست داشت...چون واسه خودش نبود...واسه خداش بود...بلخره باید آدما باهم فرق داشته باشن دیگه وگرنه چرا 7 میلیارد آدم؟...خب یکی بود دیگه...ولی با این حال هیچ وقت، هیچ کدوممون دوست نداشتیم خودمون باشیم، همیشه دوست داریم جای بقیه باشیم...الا چمران...کسی که فکر کنم از هیچ چیز نمی ترسید...
#شب...
زندگی فقط یه دلیل میخواد...امید! ولی چیزی که زیاد شده، مقصد امیده...امید به چی؟...اینقدر چیزای الکی و مسخره مد شده که دیگه آدم به امید هم امید نداره...هرکی یجوری واسه حودش، یه امیدی درست کرده و دلش بهش خوشه و بقیه رو بیخیال شده...یکی شده تدبیر و امید...یکی شده امید سلطانی...یکی شده...واسه همینم از خیر امید گذشتم...نا امیدی رو انتخاب کردم...ولی چمران همیشه امید داشت...کسی که از هیچ چیز نمی ترسید...نه به این چیزا، به یه چیز دیگه...یه آرمانشهر...یه مدینه ی فاضله...
#نا امیدی...
یسری از آدما، تمام زندگیشون غمه...یسری دیگه هم غم، تموم زندگیشونه...این دوتا باهم فرق میکنه، باود کنین، باید یخرده سرش فکر کرد! من با اینکه تو زندگیم کم غم نداشتم ولی ازش می ترسم، چون فکر میکنم یجورایی غم به اطرافیان آدم مربوط میشه تا خودش...ولی فکر کنم چمران هیچ وقت از غم نمی ترسید...هیچ وقت...
#غم...
یکی می گفت: آدم هرچقدرم که اهل مطالعه باشه و دنیا، دنیا کتاب خونده باشه ولی اگه یه استاد راه بلد نداشته باشه، یه جای کارش می لنگه...بعدا واسش دردسر میشه...راستش هرچی هم گشتم، دیدم راست می گفت...ولی این بارم ترسیدم...آخه منم تنهام...از اون استادا ندارم...استادام در حد ریاضی و این حرفان...در حد عدد...ولی بازم چمران از هیچ چیز نمی ترسید...با اینکه اونم تنها بود...
#تنهایی...
یکی از چیزایی که از قدیما تا حالا، و مطمئنم تا چندی از آینده هم همینطوره، مبهم بوده، مرگه...نصفمون میگیم از مرگ نمی ترسیم ولی کافیه تو یه شرایط سخت قرار بگیریم...مثلا وقتی تو دریا، داریم دست و پا می زنیم که غرق نشیم، به خدا میگیم غلط کردم...این دفه نه...این جوری نه...این مدل مرگو دوست ندارم...هرجوریه این دفه رو بگذر...کلی کار دارم...بیکار که نیستم...!
این ترسیدن به نظرم بخاطر ابهامه...واسه اینه که خبر نداریم قضیه چیه...با تمام این اوصاف، برای بعضیا، این ابهام برطرف شده...یادش بخیر...تو مبحث حد و این چرت و پرتا، رفع ابهام حد داشتیم...واقعا واسه بعضیا نه تنها رفع ابهام شده بود، حتی بغضیاشون به این میرسیدن که باید برن سراغش...برای یکی مثل چمران هم رفع ابهام شده بود...البته اون نمی خواست سراغش بره...اون به یه چیز دیگه فکر می کرد؛ ولی به این قضیه رسیده بود که اگه لازم باشه برای رسیدن به فکرش، سراغ مرگم بره...که رفت...اصلا از هیچ چیز نمی ترسید...
#مرگ...
سختی بعضی وقتا لازمه...از سختی ای که برای تشنگیه که با یه نصفه لیوان آب هم حل میشه بگیر تا سختی ای که از تیکه های سرب داغ، وسط گوشت و استخون های آدم حس میشه...از رفع نیاز تشنگی بدن آدم تا رفع نیاز روح...پس درد لازمه...تا حدودی بهش رسیدم ولی خب بازم درجه هاش باهم فرق میکنن...چمران یه جمله داره میگه: من دردو می پرستم...چون اگه نباشه، خیلی چیزارو نمیفهمی...فکر کنم تو این یدونه تا حدودی بهش نزدیکم...البته بعید میدونم تا سختی اون تیکه های سرب بتونم برم...از هیچ چیز نمی ترسید دیگه...هیچ چیز...
#درد...