۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۶
خشتک های پرچم
داشتم توی پیاده رویی شلوغ قدم میزدم. یه آقا پسرِ به نسبت تپلی هم با یه شلوارِ بسیار تنگی داشت جلوم می رفت.
پیرمرد داشت گندماشو آسیاب میکرد و سخت مشغول بود. صدای در اومد. اونقدر بد و محکم درمیزد که انگار بجای دست داشت از پا کمک میگرفت.پیرمرد میدونست کی پشت دره...