چراغ
روز است و آسمان، نور باران
شب است و نورِ ماهِ درخشان
کشمکش زندگی را بنگر! چه طوفان وحشتناکی به پا شده است! همه قدرت های جور و ستم و پلیدی، دست به دست هم داده اند تا مرا نابود کنند.
در زمانی هستیم که نصفه و نیمه کنار یکدیگر نشسته ایم و لذت دنیا را هم نمیبریم و فقط نفس میکشیم و نفس میکشیم و دوباره نفس میکشیم و باز هم نفس میکشیم و برای بارِ n اُم نفس میکشیم و باز هم خودمان را برای بارِ n+1 اُمین نفس آماده میکنیم و ...، عجب زندگیِ زیبا و پُر بار و سعادتمندانه ای داریم خدایی...
این دنیا...دنیای عجیبیه...کلا عجیبه! توی خیلی از موضوعات، یهویی توی یه جای خاص و کاملا غیر منتظره، یه اتفاقی میوفته که حتی فکرشو هم نمیکردی...غافلگیری در حد مرگ!
یخرده کارام مونده بود، مجبور شدم تا دیر وقت دانشگاه بمونم و به کارام برسم. صبح هم چند جا باید میرفتم واسه انجام یسری کارای اداری. خیلی خسته شده بودم؛
نیم ساعتی رو در صفِ عابر بانک مونده بود، توی گرمایی که هنوز از اوجِ خودش خیلی فاصله داره ولی بازم اذیت کنندست، همراه با خستگیِ یه روزِ کاریِ دیگه با سر و کله زدن با جماعتی خسته و بی اعصاب تر از خودش!