هنوزم هست...
یخرده کارام مونده بود، مجبور شدم تا دیر وقت دانشگاه بمونم و به کارام برسم. صبح هم چند جا باید میرفتم واسه انجام یسری کارای اداری. خیلی خسته شده بودم؛ کارم که تموم شد، میخواستم هرچه سریعتر برگردم خونه و بیوفتم یه گوشه و فقط پنج شیش ساعت بخوابم!
چند تا تاکسی گرفتم ولی بازم کلی تو ترافیک موندم و حدودای 10 شب بود که رسیده بودم نزدیکای خونه.
همینجوری گوشیمو نگاه کردم که دیدم مادرم بهم sms داده بوده...4 ساعتِ قبل!
نگاه کردم، دیدم نوشته که اومدنی یخرده پیاز و سیب زمینی بخر بیزحمت...
اصلا حال نداشتم ولی خب نمیشد که نخرم؛ تو مسیرِ خونه، یه بغالی بود که تقریبا همه چی داشت، یه سیدِ پیری هم صاحب مغازه بود، من خیلی ازش خوشم نمی اومد ولی اون موقع دیگه حال نداشتم برم جای دیگه...!
رفتم داخل مغازه و یخرده پیاز . سیب زمینی ریختم تو نایلون و دادم بهش، گفتم: حاجی اینا چقدر میشن؟
یه نگاهی کرد و گفت: قابل نداره جَوون...
گفتم: دست شما دردنکنه...بفرمایید
کیسه رو از روی ترازو برداشت و گفت: میشه 11 تومن
دست کردم تو جیبم و پولامو درآوردم ولی دیدم کلا یه دوهزاری و یه پونصدی بیشتر نیست!!
یهویی بدجوری خورد تو حالم؛ جیبم رو گشتم، دیدم که کارت بانکی هم همراهم نیست!
داغ کرده بودم...از یه طرف نمیخواستم دست خالی برم خونه، از یه طرفم پولی واسه خرید نداشتم...برگشتم به یارو گفتم: حاجی ببخشید...اینا همینجا باشن من برم از خونه پول بیارم، الان همراهم نیست.
ولی سید برگشت گفت: اشکال نداره جَوون...الان دیگه دیره بری و برگردی...
یه نگاهی به صورتم کرد و گفت: میشه یه کارِ دیگه هم کرد!
با تعجب گفتم: چی؟!
گفت: صورتت رو بیار نزدیک...!!
راستش یخرده ترسیده بودم ولی خب...صورتم رو یخرده آوردم جلوتر!
یهو دستشو آورد تو صورتم و یه سوزشی بالای لبم حس کردم!
دستشو برگردوند؛ یه تارِ مو دستش بود...یه تار از سیبیلم کنده بود!!
گفت: بیا...این پیشِ من امانت میمونه تا هر موقع که پولِ اینارو آوردی...خوبه؟!
همینجوری مونده بودم...مگه میشه؟...حتی فکرِ دوربین مخفی هم کردم ولی خبری نبود...کیسه ی میوه ها رو داد بهم و گفت خوش اومدی!
تشکر کردم و اومدم بیرون ولی هنوز گیج بودم...تا خودِ خونه فکرم مشغول بود...باورم نمیشد! حتی شب هم، خوابِ تارهای سیبیلم رو میدیدم!
فرداش رفتم سراغِ اون سید تا پولِ دیشب رو بهش بدم. رفتم داخلِ مغازه، سلام و احوال پرسی کردم و بهش گفتم: من همونم که دیشب پول...
حرفمو قطع کرد و گفت: شناختمت پسرم...جانم؟!
پول رو گرفتم سمتش و گفتم: هیچی...اومدم که این پولِ دیشب رو بهتون بدم
یه خنده ای کرد و گفت: همین؟!
گفتم: آره دیگه...
گفت: ای بابا...چرا اینقدر عجله میکنی پسرم؟...هر موقع که چیزی خواستی اینجا بخری، بیا و این پول رو هم حساب کن...!
گفتم: نه دیگه دست شما دردنکنه...آخه یادم میره
پول رو گرفت و بدونِ اینکه بشمره، گذاشت تو دخلش و گفت: خدا بده برکت...!
دست کرد تو جیبِ پیرهنش و دستِ مشت شدشو آورد جلوم و گفت: بفرما...اینم گروییِ شما!!!
تارِ سیبیلم بود...بهم برگردوندش!!
با گرمی منو بدرقه کرد و منم رفتم دنبالِ کارِ خودم...ولی یه چیزی توی ذهنم جا خوش کرد...این که هنوزم هست...هنوزم یه چیزایی بینمون هست که بهشون دلخوش باشیم...هنوزم یه چیزایی هست که خیالمو راحت میکنه...
خداروشکر