فرهاد
نیم ساعتی رو در صفِ عابر بانک مونده بود، توی گرمایی که هنوز از اوجِ خودش خیلی فاصله داره ولی بازم اذیت کنندست، همراه با خستگیِ یه روزِ کاریِ دیگه با سر و کله زدن با جماعتی خسته و بی اعصاب تر از خودش!
میشینه تو ماشین و درو میبنده؛ اولین کاری که بعد از روشن کردنِ ماشین میکنه، پایین دادنِ شیشه است. برگه ای که از عابر بانک گرفته رو چک میکنه...واریزِ 20/000/000 ریال به حسابِ ... به نامِ آقای فرهاد زمانی...مانده ی حساب: 24/043/000 ریال...درسته!
دلش به پولی که واریز کرده بود راضی نبود ولی خب چیکار میتونست بکنه...مجبور بود دیگه؛ یه هفته ای بود که مادر و پسر، مدام بهش گیر میدادن و روزی صد دفعه یاداوری میکردن که پولو ریخت یا نه؟...هنوز sms اش نیومده ها...هنوز نریختیش؟...بابا ما لازمش داریما...همیشه واسه پول دادن باید التماستون کنیم؟!...بچه است دیگه، بهش بده...میگه لازم داره، واجبه...خب میخواد کار بکنه، دستش تو جیبِ خودش باشه...اینکه خیلی خوبه...
صدای زنگِ sms گوشیش اومد؛ از بانکه؛ خبرِ برداشت از حسابو داده بود، اونو هم چک کرد...درسته!
صدای زنگِ sms گوشیش اومد؛ از بانکه...واریزِ 20/000/000 ریال به حسابِ ... و مانده ی حساب ...!
یه نفسِ راحتی میکشه و با خودش میگه ایول...بلخره ریخت! با همون گوشی واسه بابا یه sms میده؛ نوشت:
"مرسی بابا
خیلی زودتر از اونی که فکر کنین برمیگرده
به زودی به پسرتون افتخار میکنین".
گوشیشو که چک کرد، نوشته بود یک پیام جدید از فرهاد، بازش کرد...خوند و چشم ها رو بست...انگشتش اومد روی قسمتِ پاسخ ولی...منصرف شد!
شب جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود و داشت رازِ بقاء نگاه میکرد. مامان با سینی چایی اومد، گذاشتش رو میز و روی مبلِ بغلی نشست. با فرهاد صحبت کرده بود و از قضیه خبر داشت.
_دستت درد نکنه...کارِ خوبی کردی...بلخره جوونه و هزارتا امید و آرزو داره...میخواد روی پای خودش وایسته.
_چایی یخرده سرده هاااا...
_چایی نباید خیلی داغ باشه، ضرر داره...نگران نباش...بچه ای نیست که بخواد پولشو بریزه دور...حواسش جَمعه.
_درست و حسابی هم که دَم نکشیده...مزه نداره...
_اهلِ وِلخرجی نیست...میگه شرکتِ معروفیه ولی چون تازه تأسیسه شاید اسمشو نشنیده باشیم...میگه سرِ سال، سرمایه پنج برابر میشه! تازه هر ماه هم حدودِ 1 تومن بهش میدن!
_انشاالله...
_تو چرا اینقدر بد بینی...؟!! چهار سالِ پیش هم که میخواست بره تهران واسه کار، کلی داستان درست کردی که نره...ببین حالا...واسه خودش مردی شده دیگه...دیگه میخواد کار های بزرگ بزرگ انجام بده...حقوق های کلون...باور کن یه چند وقتِ دیگه میشه یکی از همین نجومی بگیرها (میخنده!)...الهی فداش بشم...دلم هم تنگ شده براش...
_...
خیلی حرف واسه گفتن داشت ولی چیزی نگفت...میخواست بگه که توی همین چهار سال، صد تا شغل عوض کرد و از هرکدوم چیزی به غیر از بدهی و ضرر، چیزی عایدش نشد...میخواست بگه که تا حالا چند بار نصفِ حقوقش رو بهش داده و آخرشم هیچی...میخواست بگه که تا حالا چند بار سرش کلاه گذاشتن...میخواست بگه که توی همین چهار سال چقدر پولشو سرِ بازی و قِر و فِر، دور ریخته...میخواست بگه که تا حالا چند بار باخته و براش درسِ عبرت نشده...میخواست بگه ولی چیزی نگفت...!
_اسمِ شرکتشون چی بود؟
_آرمان گسترِ ستاره های دنباله دارِ شرق!
دو ماه از این قضیه گذشت...
وقتی آقا مصطفی داشت از سرِ کار برمیگشت، با فرهاد صحبت کرده بود...داشت میگفت چیزی نمیخواید از اینجا بگیرم براتون حالا که میخوام بیام اونجا؟...گفته بود نه...فقط خودتو میخوایم. آخه قرار بود آخرِ هفته یه سر بیاد پیششون...بعد از سه ماه!
اون شب هم آقا مصطفی مثلِ همیشه روی مبلِ جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت اخبار نگاه میکرد؛ اخبارِ مختلف...جنگ...واردات...اختلاس...دزدی...برجام و عمل نکردن به متن و روحِ اون...بینِ همون اخبار یارو گفت: رئیسِ شرکتِ آرمان گسترِ ستاره های دنباله دارِ شرق، بعد از ورشکستگی شرکتش، با کلی بدهی، از ایران فرار کرد...
صدای زنگِ sms گوشی مامان اومد؛ یک پیام جدید از فرهاد؛ نوشته بود:
"سلام مامان
خوبی؟
یه مشکلی برام پیش اومده، این هفته نمیتونم بیام، ببخشید".