۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۳۱
فتروس فداکار!
پیرمرد داشت گندماشو آسیاب میکرد و سخت مشغول بود. صدای در اومد. اونقدر بد و محکم درمیزد که انگار بجای دست داشت از پا کمک میگرفت.پیرمرد میدونست کی پشت دره...
پیرمرد داشت گندماشو آسیاب میکرد و سخت مشغول بود. صدای در اومد. اونقدر بد و محکم درمیزد که انگار بجای دست داشت از پا کمک میگرفت.پیرمرد میدونست کی پشت دره...
خستم...
ولی نه بخاطر مد شدن خستگی
نه بخاطر ورداشتن فاز خستگی
گاهی اینقدر ناامید میشی که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر امید داری که نمیدونی باید چیکار کنی...
گاهی اینقدر اضطراب داری که نمیدونی باید چیکار کنی...