۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۶
انقلاب کبیر مترو
دیگه فکر نمیکنم کسی باشه که اسم مترو تاحالا به گوشش نخورده باشه، با این حال، حرف درباره ی مترو زیاده...البته اینجا قرار نیست تحلیل مترو داشته باشیم، بیشتر قراره خودمون تحلیل کنیم...
همه یه چیزایی از مترو شنیدن ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟!!حداقل میشه گفت مردم تهران از همه بیشتر مترو رو درک کردن، بعضیا هر روز تو مترو هستن و فکر کنم اطلاعاتی که از صنعت مترو دارن، بیشتر از خیلی از مسئولین عزیزمونه! یا مثلا ساعات رفت و آمد قطارهارو، از خود هدایت کننده هایی که تو لوکوموتیو قطار میشینن، بهتر میشناسن! حتی مورد داشتیم که تاخیر قطارهارو هم پیشبینی میکرد!!!
مترو برای خودش یه دنیاییه...توش به معنای واقعی کلمه و بدون اغراق، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه! بعضی اوقاتم اگه مسافری یه چیزی بخواد که دردسترس نباشه، به یکی از فروشنده های اونجا سفارش میده و فرداش، همون جا، همون زمان، میتونه سفارششو تحویل بگیره...بله...ما یه همچین متروی پیشرفته ای داریم...دلتون بسوزه(منظورم دل دشمناستا...سوتفاهم پیش نیاد!)!!
خب بریم سراغ اصل مطلب؛ ما هرچقدر از داستان های مترو بگیم کم گفتیم ولی مشکل اینجاست که با این گفتنا معلوم نیس چه دردی دوا میشه...بنظرم اگه درباره ی خودمون حرف بزنیم نتیجه ی بهتری میگیریم تا حرف زدن از شرایط اطراف.
قطعا تاحالا از شرایط و آداب مترو چیزهایی شنیدیم یا خوندیم ولی فکر کنم به چیز خاصی عمل نکردیم! وقتی وارد سالن مترو میشیم، بدو بدو میریم سمت گیت های ورودی و سریع کارتامونو از روی اون یارو...چی بود اسمش...؟از همون صفحه ای که یه اسکنی از کارتا میکنه، رد میکنیم و دوست داریم هرچه سریعتر اون درها باز شنو بعدشم بدو بدو بریم سمت پله ها که البته تو اکثر جاها پله برقیه. و تازه سوژه بودنمون شروع میشه...اینجاست که یهویی اون همه بدو بدو و عجله ای که داشتیمو کلا یادمون میره و عین چی همینجوری وایمیستیم! اصلا معلوم نیست که عجله داریم یا نه بلخره؟! اتفاقا حاج آقا پناهیان هم یادمه یدفه این قضیه رو یادآوری کرده بود و گفته بود به کجا چنین شتابان؟؟؟ و دقیقا این وایسادن رو پله برقی رو هم ذکر کردن و گفتن آخرش فازمون چیه آخه؟!! واقعا هم هرچقدر فکر میکنم، این دوتا کار باهم جور درنمیان...
بلخره پله برقی به آخرش میرسه و دوباره بدو بدومون شروع میشه؛ این بار به سمت قطارها...و چند لحظه بعد شروع میکنیم به فحش دادن! چرا؟ چون همون موقع قطاره شروع میکنه به حرکت کردن و چهره ای عبوس میاد رو صورتمون که دیگه کارد بزنی، خونمون درنمیاد...! حالا بعد کلی وایسادن یه قطار جدید میاد و همش چشم میچرخونیم ببینیم که کدوم درش جلوی ما باز میشه و اگه در، با سه متر فاصله ازمون وایسه و باز شه، دوباره فحش ها شروع میشه، البته این بار کوتاه تره! و حالا یه پروسه ی سنگینی شروع میشه که نگو و نپرس...اول این پروسه اینجوریه که شما دوس داری اولین نفر بری تو قطار، تا بهترین صندلی ممکنه رو واسه خودت کنی و از اون طرف هم یه جمعیت سنگینی داره از قطار میزنه بیرون و شما مجبور میشی که یا از بین اون جمعیت درحال خروج، ردشی و بری تو، که دوتا چیز نصیبت میشه؛ یسری فحش از طرف اونایی که میخوان بیان بیرون و یسری ضربه به نقاط مختلف بدنت که اگه دیر بجنبی، قطعا زیر دست و پا له هم خواهی شد!کار دومی که میتونی بکنی اینه که کنار در وایسی تا اون جمعیت بیان بیرون و بعدش بری تو قطار که دراین صورت، بازم همش اضطراب داری که نکنه یکی زودتر از تو وارد قطار بشه و اون جا خوبه رو بگیره! اینجوریه که بلافاصله بعد از اینکه حس کردی تقریبا نصف اون جمعیت از قطار زد بیرون، سریع خودتو فرو میکنی تو قطار که اون جایی که دوسش داری، از دستت نره! البته معمولا اینجا قسمت دوم اون پروسه ی سنگین شروع میشه؛ چون تو تنها کسی نیستی که اول وارد قطار شدی و کلی آدم دیگه هم به همین صورت وارد قطار شدن. این قسمت دوم، یه چیزی تو مایه های بازی صندلی بازیه(!!)؛ با این تفاوت که آهنگ بازی در همون لحضه ی ورودت به قطار، تموم شده و شما به سرعت برق و باد باید به سمت یکی از صندلی های موردنظرت بری که بشینی وگرنه نصیب یکی دیگه از هموطنان عزیزت شده! متاسفانه این قسمت پروسه، معمولا با یسری تلفات همراه هستش و در اکثر مواقع چنتا مجروح ویا کشته میده...!
در هرصورت این پروسه هم تموم میشه و شما یا رو صندلی نشستی یا رو زمین ویا به درهای بسته ی اونور قطار تکیه میدی و اگه هیچ کدوم از اینا نصیبت نشه، به یکی از میله های موجود، آویزون میشی تا در زمان شروع حرکت یا توقف قطار، بیست متر اونورتر، روی تعدادی از دوستانت پرت نشی! حالا نوبت این دوستان فروشنده میرسه که با کلی جنس های مختلف باکیفیت(!!)میان تو واگن ها و شروع به دادوبیداد میکنن که آقا ما آتیش زدیم به مالمون و جنسی که میفروشیم، تو بازار، شصت برابر گرونتر میفروشن! حالا این اجناس باکیفیت، چیزهای مختلفی میتونه باشه؛ از امثال شیرمال تازه و باتری نیم قلم شروع میشه و به خودروی وارداتی ختم میشه(این از همون موارد سفارشی هستش)!!!
اینجا تمام کسایی که تو قطارن به چهار گروه تقسیم میشن؛ گروه اول کسایی هستم که یه هنذفری تو گوششونه با چشم هایی بسته! گروه دوم هم کسایی هستن که بطور کاملا ناخواسته و اتفاقی، سرشون تو گوشی بغل دستیشونه و عکس ها و پیام هاشو دید میزنن!گروه سوم هم کسایی هستن که فقط چشم به اون مانیتورهای داخل واگن میدوزن و به چیز دیگه ای حواسشون نیست. گروه چهارم هم همونایی هستن که محتوای گوشیشون، توسط گروه دوم داره رویت میشه! یه گروه دیگه ای هم باقی میمونه که از گفتنش معذورم...شرمنده واقعا!!
دیگه کم کم دارید به ایستگاه مقصدتون میرسید؛ یه چیزی حدود پنج دقیقه زودتر بلند میشید و جاتونو به یه پیرمردی که با کمردرد و پادرد، یه ساعته بالا سرتون وایساده و دیگه داره زیر فشار بقیه میوفته زمین، میدید و کلی هم خوشحال میشید که امروز هم یه کار خیر کردید و برای اون دنیاتون کلی ثواب جمع کردید! اما حالا دیگه رو این موضوع تمرکز میکنین که کجای در وایسید تا سریع تر از واگن بزنید بیرون. یه جای مناسبو انتخاب میکنین و مثل دونده های مسابقات دو و میدانی المپیک، فقط منتظر صدای تفنگ...نه ببخشید، منتظر صدای قبل باز شدن در هستید. بلافاصله بعد شندین صدا، مثل فنری که از جا درمیره، مثل یه فشنگ، از در میرنید بیرون، انگار دارین از یه چیزی فرار میکنین...ناخودآگاه یاد بچه های دبستانی، موقع تعطیل شدن مدرسشون افتادم(توروخدا به عکس بالا یه بار دیگه نکاه کنین!)! حالا دوباره نوبت همون بدو بدوی همیشگی میشه و اگه یکی ندونه، فکر میکنه که بیرون مترو دارن یه پراید مفتی پخش میکنن! باز هم این بدو بدو، دم پله برقی متوقف میشه. بعد پله برقی، دوباره بدو بدو شروع میشه تا معلوم بشه کی زودتر میتونه کارتشو از روی اون یاروها رد کنه...اون برنده ی مسابقات اون روز مترو سواری میشه...هوراااااااااااااااا...لازم به ذکر میدونم که به برنده ی این مسابقات، دو صدم ثانیه، جایزه میدن؛ به پاس موفقیتی که تو دویدن امروز مترو کسب کرده!
...و بعد یه روز کاریه دیگه و با کلی خستگی که ناشی از عوامل مختلفی مانند همین مترو سواری میشه، پامونو میزاریم تو خونه؛ با وضعیتی که دیگه کسی نمیتونه باهامون حرف بزنه...با یه ظاهر دربه داغون و متلاشی...مثل یه آدمی که انگار تو راه، یسری راهزن ریختن سرش و با کلی کتک، یه چیزی ازش دزدیدن...به همین صورت یه روز دیگه هم میگذره...مثل همیشه...
..
..
این بود برگی از خاطرات هر روزمون...
حالا به نظرتون نیاز نیست که یه تغییر و تحولی صورت بگیره...تغییری واسه خودمون...واسه روزهامون...از همین مترو شروع کنیم...یه تغییری تو همین مترو سواری های روزانمون بدیم...یه انقلاب...انقلاب کبیر مترو...
۹۵/۰۲/۱۰