امید...
جوانکی مغرور، که چندی بود نومید گشتندی و اندیشه هایی پوچ در سرش جولان دادندی و او را درگیر کردندی، نزد درویشی رفته و پندی امید دهنده طلب کردندی. درویش او را چنین گفتندی: تو را پندی دهم، آن را تا زمانی که عجل سراغت را گرفتندی، آویزه ی گوش نما؛ تو جوانی جاهل هستندی و به چیزی جز پوچی و پخی نخواهی رسیدندی...!
جوانک که انتظار کلامی امیدبخش از درویش داشتندی، مبهوت ماندندی...دوباره از وی سوال کردندی: هی درویش...تو را چه شده است که جمله ی امیدت این شده؟؟؟
درویش مکثی نموددندی و با کمی تامل و تفکر، روی به جوانک کردندی...او را چنین گفتندی: تو را پندی دهم که آن را تا زمانی که عجل سراغت را گرفتندی، آویزه ی گوش نما؛ در نومیدی بسی امید است...!
جوانک نیز کمی درنگ نمودندی و دستش را به نشانه ی شکر، به طرف درویش بلند کردندی و سپس روی گردانده و همچنان که به افق خیره گشتندی، به سمت بیابان روی دهندی همه عمر...
...جملاتی از عمو صامت