چراغ
روز است و آسمان، نور باران
شب است و نورِ ماهِ درخشان
از جایی که به آن سرکار میگویند بیرون میزنم. حالم خوش نیست و به دنبالِ کمی آرامش و فرار از دنیای اطراف میگردم. زیپِ کوچکِ کیف را باز میکنم. یک سیم پیچ خورده ای که بهش هنزفری میگویند را بیرون میکشم و دقایقی را صرف باز کردن گره هایش میکنم. بدون اینکه نگاه کنم، یک سر سیم را به سوراخی که در گوشی تعبیه کرده اند فرو میکنم. انگشتم روی لیست آهنگ ها کمی بازی میکند و یکی از همان پِلِی لیست ها را انتخاب و رویش یک ضربه ی کوچک میزند. صدایی شروع به خواندن میکند...
در زمانی هستیم که نصفه و نیمه کنار یکدیگر نشسته ایم و لذت دنیا را هم نمیبریم و فقط نفس میکشیم و نفس میکشیم و دوباره نفس میکشیم و باز هم نفس میکشیم و برای بارِ n اُم نفس میکشیم و باز هم خودمان را برای بارِ n+1 اُمین نفس آماده میکنیم و ...، عجب زندگیِ زیبا و پُر بار و سعادتمندانه ای داریم خدایی...
مدیریت از جمله کارهای سخت در دنیاست و کلا مدیریت، نگهداری و هدایت یک مجموعه، کار دشواریه، با این حال، همه دوست داریم که در آینده یک مدیرِ موفق شویم. دلیلش چیه؟پول!
مصطفی، 5 سال بود که حدودِ ساعت 9 صبح، مغازه را باز میکرد.
یک زمانی، صفحه ی حوادث، از پر طرفدارترین صفحات روزنامه ها بود، تا جایی که خیلی از روزنامه ها و مجلات، به انتشار اخبار دروغ در این صفحه دست میزدند؛ الان این موضوع تا حدی بهتر شده ولی یک چیزی هنوز حل نشده...