{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

درباره بلاگ
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۶

بقالیِ مصطفی

مصطفی، 5 سال بود که حدودِ ساعت 9 صبح، مغازه را باز میکرد.

آقا رضا، 20 سال در کارخانه ی « اَرج » کار کرد تا توانست با قرض و قوله، یک مغازه ی کوچیک در وسطِ شهر برای مصطفی دست و پا کند. خیلی دَنگ و فَنگ داشت ولی به هر زور و زحمتی که بود، کِرکِره ی مغازه را بالا دادند. تا مدت ها که فقط ضرر میکردند ولی خب حالا دیگر چند وقتی بود که یک سودِ بخور-نمیری میداد. کم کم مصطفی هم میخواست ازدواج کند و یک سر و سامانی به زندگیِ خودش بدهد.

آقا رضا میگفت بقالی ولی مصطفی میگفت نه...این اسم دیگر قدیمی شده و الان همه میگویند سوپرمارکت؛ اسمِ مغازه را هم گذاشته بود "سوپرمارکت مصطفی" ولی برای آقا رضا همان بقالیِ ساده بود! آقا رضا خیلی روی محصولات مغازه حساس بود و اصلا نمیگذاشت که هر چیزی را بفروشد؛ مدام به پسرش هم میگفت که همه چیز را از بهترین نوع آن و البته ایرونی، بگیرد و بفروشد. همه جا هم آشنا داشت، مثلا برنج را از یک دوستش که در شمال بود، میخرید و در مغازه میفروخت یا پنیر را از یکی از همکارانش که تبریزی بود، میگرفت و ...؛ بقیه ی چیزها را هم فقط ایرانی میخریدند و هیچ مارکِ خارجی ای در مغازه نمیدیدی. مصطفی گاهی میگفت که باید از این مارک های امروزیِ خارجی هم بیاوریم ولی آقا رضا، راضی نمیشد. هرچقدر هم که میگفتند که فقط نامش خارجیست و در همین داخل تولید میشود، باز هم قبول نمیکرد، میگفت اگر داخلی هستند، چرا اسمِ فرنگی گذاشته اند؟!

2 سال بعد از شروعِ کارِ، دقیقا آمدند و جلوی "سوپرمارکت مصطفی"، یک زمینِ بزرگی را خریدند و تمامِ دورش را هم گونی و داربست کشیدند. کسی دقیقا نمیدانست که قضیه از چه قرار است. هر کسی یک چیزی میگفت؛ یکی میگفت که قرار است یک برجِ 20 طبقه درست کنند، یکی دیگر میگفت قرار است که مدرسه بسازند، دیگری میگفت مجتمع اداری-تجاری قرار است ساخته شود...

3 سال به همین مِنوال گذشت تا اینکه دیگر یک سازه ی شیشه ای و غول پیکر و چند طبقه، در جلوی بقالیِ پسرِ آقا رضا سبز شد. جلوی آن هم یک اسمی زده بودند..."هایپر ..."

چند ماهی بود که زمزمه هایی از ساخت یک فروشگاهِ بزرگ شنیده میشد و به گوشِ مصطفی هم رسیده بود، ولی نگذاشته بود تا پدرش متوجه شود. تا اینکه بالاخره با کلی تبلیغات و شیرینی و شربت و چراغانی، جشنِ افتتاحیهِ آن برگزار شد. از آن پس، تا شعاعِ چند صد متریِ آن، کاغذ ها و بنرهای تبلیغاتی آن را نصب کره بودند که در این فروشگاه، همه چیز را با تخفیف بخرید، از فُلان درصد تا بَهمان درصد!

دیگر از هرکسی که میپرسیدی، میگفت ما هرچیزی که بخواهیم را این فروشگاه ها میخریم...آنجا همه چیز دارد...از شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد...تمامِ نیاز های اولیه و ثانویه و ثالثیه و ... را دارد...آن هم با کلی تخفیف...!!

طولی نکشید که دیگر کسی حتی نیم نگاهی هم به "سوپرمارکت مصطفی" نمیکرد...خیلی از دوستان و آشنایان هم میگفتند که آن مغازه دیگر ارزشی ندارد، بفروشید و از این حرف ها...

آقا رضا هم چند ماهی بود که بخاطر تعطیلیِ تدریجیِ کارخانه، از کار بیکار شده بود و خانه نشین. دیگر حال و حوصله ای هم نداشت و مدام فکر و ذهنش، درگیرِ مصطفی و کارش بود...

بعد از دو سه ماه، بالاخره مغازه را برای فروش گذاشتند ولی بخاطر رکود، خیلی طول کشید تا فروخته شود. بخاطرِ همان رکود، هم مغازه خیلی ارزان فروخته شد، هم چون این چند ماهِ آخر، فقط ضرر داشت، کلی از پولِ فروش را هم خرج بدهی و قرض ها کردند. در آخر هم مبلغِ خاصی عایدِ آنها نشد؛ حالا دیگر هم آقا رضا بیکار است، هم مصطفی. پدر و پسر، هر دو با هم در خانه نشسته اند و عمر میگذرانند...همان لبِ جوی و گذرِ عمر و این داستان ها...! دیگر کسی هم، زن به آدم بیکار نمیدهد...مصطفی هم حالا دیگر تا لنگِ ظهر میخوابد و عکسِ خودش را در پروفایلش نمیگذارد، عکسش، یک نوشته است..." دیگر دارم به انتها نزدیک میشوم... "

...

نظرات  (۱)

۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۴۲ مرتضی معادی
سلام
قدیما داستانهاتون هدفش دقیق تر بود، اینو دوست داشتم قبلیا رو بیشتر 😉😉😉
پاسخ:
سلام،چند وقتی خبری ازتون نبود ؛)
راستش من خودمم قبلیارو بیشتر دوست دارم ولی خب هدف ها معمولا خوبن، متن و داستانه که گاهی خوب از آب درنمیاد(که مثلکه از گاهی یخرده بیشتر شده!)
تشکر از تذکر و یادآوریتون...انشالله که بهتر میشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی