۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۸
حاجی فیروز
نزدیک عید بود و خیابون ها شلوغ. با اینکه مردم درحال خرید عید بودن و شور و حال خاصی داشتن ولی با وضعِ بدِ مالیِ این چند وقته، ترافیک هم خیلی اعصاب خورد کن شده بود. مسیری که درحالت عادی، تو نیم ساعت رد میشدم، حالا یک ساعت بود که توش گیر کرده بودم و تازه مسیر نصف شده بود! یخرده که جلوتر رفتیم دیدیم یه تصادف شده؛پراید زده بود به یه موتوری؛ موتوریه عاش و لاش شده بود و یه تیکه پارچه هم رویش ننداخته بودن، راننده ی پراید هم داشت میزد تو سر خودش. صدای آژیر آمبولانس هم میومد ولی خودشو نمیدیدیم، اونم تو ترافیک گیر کرده بود. و البته مردم همیشه در صحنه هم بودن و داشتن با احساسات تمام با گوشی هاشون فیلم میگرفتن تا یا تو جمع های فامیلی یه بحث داغ راه بندازن یا بذارن تو فضای مجازیشون و یه گله لایک بگیرن!
واقعا صحنه ی دلخراشی بود، خدا میدونست که تا چند روز قراره این صحنه ها تو فکر و ذهنم باشه. به هر حال اونجا رو رد کردیم و رسیدیم سرِ چهار راه. جاتون خالی همون لحظه ای که چراغ قرمز شد رسیده بودیم و تایمش هم چهار پنج دقیقه ای بود! خود دیدن اون ثانیه شمار، پیرمون میکرد!!
همونجور که به قول شاعر لب جوی نشسته بودیم و گذر عمر میدیدیم، یدونه از این حاجی فیروز ها، با یه وسیله ای که اسمش رو نمیدونم متاسفانه (فکر کنم بهش میگن تنبک، نمیدونم شایدم دایره میگن...نمیدونم خلاصه دیگه...)، اومد بالای سرمون و شروع کرد به دَمبَل و دامبول کردن! شعر هم میخوند...
"ارباب خودم بزبز قندی...ارباب خودم چرا نمیخندی؟!...ارباب خودم..."
من کلا هیچوقت عادت ندارم به گدا جماعت پول بدم ولی اینیکی دیگه داشت اعصابمو خورد میکرد، فقط میخواستم یجوری دست به سرش کنم تا بره، ولی اونم بیخیال نمیشد. علی رقم میل باطنیم دست کردم تو جیبم و پولارو درآوردم و یه نگاهی کردم؛ یه هزاریِ پاره پوره از توش کشیدم بیرون و گرفتم طرفش، گفتم:"بیا اینم روزی تو...حالا دیگه برو و دست از سرِ کچلمون وردار..." یهو دستی که دراز کرده بودو رو هوا نگه داشت و بعدشم برگردوند. زل زد تو چشام؛ چند لحظه ای فقط بهم نگاه کرد...از این چشم به اون چشم...برای اولین بار داشتم از یه حاجی فیروز میترسیدم!
بلخره اون لب های با ذغال سیاه کردشو باز کرد:"اِ اِ اِ ... همونجور دهنش باز موند ولی هیچی نگفت، حرفشو خورد. منم همونجور خیره مونده بودم بهش...حتی پلک هم نمیزدم، اونم فقط بهم نگاه میکرد...ماشین های اطرافم شروع کردن به حرکت کردن ولی اصلا حواسم بهشون نبود؛ بلخره بعد از چند ثانیه، با صدای بوق و فحش پشت سری ها، به خودم اومدم و متوجه چراغ سبز شدم. از کنار حاجی فیروز گذشتم ولی چشمم تو آینه وسط گیر کرده بود و نگاهش میکردم؛ اونم وسط خیابون داشت به من نگاه میکرد...فقط نگاه...
رسیدم خونه و ماشین رو بردم تو پارکینگ. اون وسط، سردرد هم گرفته بودم. از پله ها که داشتم بالا میومدم، آقای گودرزی رو دیدم، همسایه ی پایینی و البته مدیر ساختمون؛ سلام و احوال پرسی و تبریک عید و ...! خیلی سریع تر از اونی که فکرشو بکنین رفت سراغ اصل مطلب و گفت: من میخواستم که شارژ اسفند رو هم مثل بقیه ی واحدها، ازتون زودتر بگیرم که یخرده به نظافت ساختمون برسیم ولی یادم افتاد که شما شارژ دی و بهمن رو هم ندادین...حالا اگه بتونین همون دو ماه قبلی رو هم بدین ما ممنون میشیم!! هیچی دیگه زد تو حالمون و همونجا مجبور شدم دویست تومن جیرینگی بدم بهش و کلی جیبامو سبک تر کنم!
در خونه رو باز کردم و فکر اینکه توی خونه حداقل یه آرامشِ خاطری دارم داشت آرومم میکرد که خانمم با سلام و خسته نباشید اومد؛ همون اول ازم پرسید که چه فرقی کردم؟! منم هاج و واج مونده بودم که چیشده...چه خبر شده...! یخرده دقت کردم ولی چیزی نفهمیدم؛ یخرده منتظر موند ولی تا دید که من به این زودیا متوجه نمیشم، خودش گردنبندی که گردنش بودو بهم نشون داد و گفت خوشگله؟!...انگار هر ثانیه ای که از اومدنم به خونه میگذشت، سردردم بیشتر میشد...مونده بودم چی بگم، گفتم خوشگله. کت رو درآوردم و انداختم رو مبل و خودمم نشستم. خانمم هم اومد و روی مبل روبروم نشست؛ برگشت گفت: حالا فکر میکنی قیمتش چقدر بود؟!...باورت نمیشه...کل سرویسش شد چهار تومن!
دیگه سردردم به اوجش رسیده بود، تازه سرگیجه هم اضافه شده بود...داغ کرده بودم...جوش! بازم داشت ادامه میداد ولی من دیگه چیزی نمیشنویدم...فقط لب هاشو میدیدم که داره تکون میخوره و دستاشو اینور اونور میکنه که معلوم بود داشت توضیح میداد که چه جنس خوبی گیرش اومده و چه شانسی آورده که طرف با انصاف بوده و از اینجور حرفا...یخرده که حالم اومد سرِ جاش، برگشت گفت: ببین من کارتم هم خالی شد...بیزحمت پولِ سرویسو همین الان بریز تو حسابم. واقعا دلم نمیخواست این کارو بکنم ولی تا آخر شب ولم نکرد و چپ و راست یادآوری میکرد...دیگه مجبور بودم براش بریزم.
تازه داشتم سعی میکردم قضایای امروزو فراموش کنم و یه پنج دقیقه بخوابم که یهو یادم افتاد که برای فردا یه چک دارم...5 تومن...5 میلیون تومن!! چشمتون روز بد نبینه ولی خب تا خودِ صبح نتونستم بخوابم دیگه...!
صبح شده بود و منم طبق معمول، رفتم یه نون و خامه بگیرم؛ نون رو گرفتم و رفتم سراغِ خامه، موقعِ حساب کردن، دست کردم تو جیبم تا پولارو دربیارم که دیدم یه هزاریِ پاره پوره بیشتر ندارم...یخرده که دقت کردم متوجه شدم که این همون پولیه که میخواستم به اون حاجی فیروز بدم. دوباره جیبمو گشتم ولی هیچی همراهم نبود، باز خداروشکر کردم که کارتم همیشه همراهمه ولی...ولی...ولی هرچی جیبامو گشتم، کارت رو هم پیدا نکردم! دیگه بدجوری گیج شده بودم...یادم افتاد که دیشب بعد از ریختن پول تو حسابِ زنم، کارتو رو میز جا گذاشتم...دیگه هیچی پول نداشتم، خامه هم نتونستم بگیرم...
میخواستم سرِ راه، پولو بندازم صندق صدقات، ولی تو مسیرِ خونه، یدونه صندق هم ندیدم! هیچی دیگه...هزاری رو برگردوندم تو جیبم و برگشتم خونه...
چند روز بعد، خانمم، از جیبِ یکی از شلوارام که انداخته بود تو ماشین لباس شویی، یه تیکه آشغال کاغذ که دیگه چیزِ خاصی هم ازش نمونده بود، پیدا کرد و بهم داد! اول که دیدمش تعجب کردم و نمیدونستم چیه ولی بعد از یخرده فکر کردن یادم افتاد...یاد اون روز افتادم...اون چهار راه...پشتِ اون چراغ قرمز...
۹۶/۰۱/۰۲