یه خاطره از فردا
...آلبوم قشنگی بود...
درسته خراب آقا محسنیم (اونم بعد کار عجیبی که بعد سیزده سال کرد...!) ولی خب بلخره اسمش با اسم آقا محسن هم خانوادس دیگه...
هر روز که چشم هامونو باز میکنیم و میریم سراغ کار و زندگیمون، انگار یکی داره تو گوشمون میخونه: ای بابا...دوباره یه روز دیگه...اَه...دوباره یه روز تکراریِ دیگه...
هر روزی که چشم هامونو باز میکنیم، انگار یکی داره مجبورمون میکنه که به این زندگی ضایع و مزخرف و تکراری تن بدیم...
هر روز همین آش و همین کاسس...
اما چیزی که این وسط بدجوری رو اعصاب منه...ینی نمیدونم که واسه شماها هم همینجوری هست یا نه ولی من که واقعا دارم از این قضیه اذیت میشم، یه کلمه هستش...ولی لامصب کارایی میتونه با یه آدم سالم و سرزنده و چه میدونم، یه آدمی با انرژی های وحشتناک و نشاطی که قابل تصور هم نیس، بکنه که اصلا تو مغز نمیگنجه...
نا امیدی
آره...همین...همین یه کلمه...
هر شبی که میخوایم چشم هامونو ببندیم و یه خواب درست و درمون داشته باشیم تا خیر سرمون، خستگی های اون روز از تنمون در بره، کلی فکر و ذکر میاد تو مخمون...هرکدوممون یجور...
از چک و پول های رفته تو بیزینس بگیر تــــــــــا جنس هایی که دم گمرک منتظرن...
از درس ها و امتحان هایی که خراب شده تــــــــــا امتحانای بعدی که نکنه خراب شه...
از به هم زدن با یکی که دیگه داشت تکراری میشد ولی دل واسش تنگ شده تــــــــــا دوستی با یکی که علاقه ی خاصی هم بهش نیس ولی نمیدونه وقتشو چجوری پر کنه و دوستی با جنس مخالف نداشتنو ضایع میدونه...
از قسط های عقب افتاده ی پراید تــــــــــا قرض های جور کردن جهیزیه ی دختر...
از فروختن حلقه ی اردواج زنش واسه کرایه خونه تــــــــــا بسته ی تموم شده ی پوشک بچه...
از گریه های پیرزنی که کیفشو قاپید تــــــــــا حکم جلب صابکار سابق، واسه گم و گور شدن جنس های مغازه...
از...
...هرکدوممون یجور!
چیزی که این وسط غوغا میکنه اینه که هیچکدوممون، هیچ امیدی به فردایی که میخواد بیاد نداریم...همش فکر میکنیم فردا چیزی که درست نمیشه هیچ، یه بدبختی جدید هم به قبلیا اضافه میشه! ینی همون نا امیدی...
اینایی که گفتم فقط مال شبش بودن...تازه فرداش، وقتی چشم هامونو باز میکنیم، دوباره یسری فکر و ذکر دیگه هم رو دیشبیا تلنبار میشه...
هیچوقت پیش خودمون نمیگیم که بابا شاید فردا خیلی چیزا درست بشه...انگار از فردا خبر داریم...انگار ازش خاطره داریم...یه خاطره از فردا...یه خاطره بد...قبول دارم تا وقتی که یسری شرایط نباشه، نمیشه یه کارایی کرد...ولی اولا باید گفت نصف چیزا که با یخرده کار و زور زدن حل میشه، یسری چیزا هم نه...ولی خب چرا نا امیدی...چرا یخرده حداقل دلمونو الکلی صابون نزنیم...البته همچین الکیِ الکی هم نیستا...یخرده به اونی که هر روز چهار پنج بار واسش خم و راست میشیم و پیشش دستاتومونو میبریم بالا و ازش میخوایم که کارامونو رو به راه کنه، اعتماد کنیم...خودشم بارها و بارها گفته...گفته توکل...خب این چیه؟ همینه دیگه...همین امید...کارامونو بکنیم ولی بعدش نگیم "من که میدونم درست نمیشه"؛ بگیم "من که کارامو کردم...خودت میدونی...بقیش با تو..."
ناگفته نمونه...میگن تا دنیا دنیاست، از این داستانا زیاده...اصلا بعضیا که میگن، اگه یه موقع دیدی همه ی کارات داره درست میشه و انگار دیگه هیچ مشکلی نداری، بدون یه جای کارت داره میلنگه...معنیش این نیست که کاری واسه آسایش نکنی، معنیش اینه که کاراتو بکن ولی اگه دیدی باز آخرش یه چیزایی ازش موند و هنوز یه دردسرایی داری، فقط باهاشون بجنگ، هم غر نزن، هم فکر نکن که بعدش حتما باید به یه راحتی مطلق برسی...
خداییش قصد نصیحت و اینجور چیزا نداشتم، مال این حرفا نیستم، یکی باید بیاد منو نصیحت کنه...این چیزی بود که ته دلم واقعا دارم حسش میکنم...حلال کنین