۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۴
اسماعیل صف کُش
دیگه مسجد خالی شده بود؛ فقط من و حاج آقا و اون یارو مونده بودیم. من که به جماعت نرسیده بودم، حاج آقا هم که دیگه داشت وسایلشو جمع میکرد تا بره. گفتیم سریع نمازرو بزنیم و بریم خونه، کلی کار داریم ولی مگه میذارن...تا قیافه ی این یارو رو میبینم اصلا اعصابم خورد میشه...أه...میاد خونه ی خدارو به گن...