{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

درباره بلاگ
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۵

چالش مال کم

یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛

شهروند فردا
۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۰

تاریخ انقضا

قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...

شهروند فردا
۲۸ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۱

آقا و خانم

زندگی یک عرصه است؛ عرصه ای قطعا جذاب و پر فراز و نشیب...موجودی متولد میشود که چشم دارد اما توانایی آنچنانی برای دیدن ندارد؛ گوش هایی دارد ولی توانایی چندانی برای شنیدن ندارند؛ دست و پایی دارد که تقریبا هیچ یک از توانایی های گرفتن و راه رفتن را ندارند...همین موجود با گذر زمان به خود تغییراتی میدهد...همان دست و پا زدن هایی که به ظاهر کارکردی نداشتند، میتوانند دنیایی را زیر و رو کنند و اسم خود را به تمام عالمیان برسانند...

شهروند فردا
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۳

چرخدنده

تقریبا یک ساعتی از رفتنش به اتاق عمل میگذشت؛ هنوز کسی از اتاق بیرون نیومده بود تا خبری از روند عمل به آقا کاظم بده؛ مدام از سرِ راهرو میرفت به تهِ اون و تسبیح رو بین انگشتاش میگردوند و لب هاش تکان میخورد...

شهروند فردا
۱۸ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۹

عقیقِ یَمانی

هشت صد...به یادِ شبِ هشتم...

شهروند فردا
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۰

گرفتار

دل خوش به بیراهه، دل خوش به همه دنیا

دل خوش به غم امروز، به آزادیِ فردا

شهروند فردا
۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۶

خشتک های پرچم

داشتم توی پیاده رویی شلوغ قدم میزدم. یه آقا پسرِ به نسبت تپلی هم با یه شلوارِ بسیار تنگی داشت جلوم می رفت.
شهروند فردا
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۴

تغییر ده قضا را ...

ساعت زنگ میزند؛ از زیرِ پتو، دستی دراز میشود و دکمه ی بالای ساعت را می فشارد و دوباره به زیرِ پتو بر می گردد.
شهروند فردا
۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳

...هر روز بیشتر از دیروز

دعاهای پای سجاده اش هیچگاه کم نمیشد...بلکه هر روز زیادتر هم میشد!

شهروند فردا
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۳

سبیلِ پدر

از راهرو صدایی می آید، صدای کفش است که به پله ها می خورد، یکی دارد از پله ها بالا می آید. ولی این صدا، مثل همه ی راه رفتنِ روی پله ها نیست...صدای پایی خسته است...پایی که یک روز دیگر، یک مردِ پنجاه ساله را، از ساعت 7 صبح تا 6 بعد از ظهر، این طرف و آن طرف برده؛ که به قول خودش، یک لقمه ی حلال سر سفره آورده باشد!
شهروند فردا