۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۱
و دیگر هیچ.../قسمت دوم
خدایا خسته و وامانده ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است؛
راه را بلدم، توان بستن دارم
از سر عشق، شور رفتن دارم
نقشه ی راه، همان کفِ دستم بود
از سرخی خون، قطبنما من دارم
یه زیرانداز پارچه ای که داشت تار و پودش از هم جدا میشد پهن کرده بود و کنار در ورودی یه شیرینی فروشی نشسته بود؛
رفته بودم یه سر انقلاب، میخواستم یکی دو تا کتاب بگیرم. بدجوری گرسنه بودم، شکمم هم هرازگاهی یه سر و صداهایی از خودش میداد...
قلم از دست می افتد؛ چشم هایم تار می بینند؛ مغزم که دیگر رد داده است...