{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

درباره بلاگ
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۰

شما برو عشق و حال ...

هوا بس ناجوانمردانه گرمه...با این حال استخونام داره از سرما میلرزه...یه سرمایی تو تمام وجودمه...این سرمای وجودم، تو نیستی...منم!
صدای sms گوشیم میاد. نمیرم سراغش. میگذره...زمانو میگم، ولی از من نه...سرمارو میگم.
مادرم بشقاب میوه رو گذاشت کنارم، یه کم صبر کرد، البته نه واسه اینکه ازش تشکر کنم...انگار که لرزیدن استخونامو میفهمید، اومد که بپرسه واسه چی داری میلرزی...ولی...فکر کنم که فهمید هرچی هست از خودمه، حرفشو خورد. اینقدر سرگرم لب تاپم که اصلا اتفاقاتی که کنارم میوفته رو نمیفهمم...اینارو هم نفهمیدم.
اینبار صدای زنگ خوردن گوشیم میاد. نمیخوام برم سراغش ولی انگار نمیشه. بلند میشم. وقتی میرسم بالا سرش، اسم یکی از بچه های دانشگاه رو میبینم که خورده رو گوشی، بیخیال میشم. دوباره برمیگردم پشت لب تاپ. دوباره سرگرم نوشتن میشم. اصلا نمیفهمم چی دارم مینویسم.
میگذره...زمانو میگم، ولی ازش نمیگذرم...از آهنگی که گذاشتم، احساس میکنم که محسن، حالمو میفهمه.
مادرم با یه سینی غذا میاد تو اتاق. میگه چرا جواب نمیدی...تا حالا ده دفه واسه ناهار صدات کردم. اگه میخوای نخوری خب یه کلام بگو! سینی رو کنارم میذاره و دوباره یه کم صبر میکنه...اینبارم نمیپرسه. به جاش یه سوال دیگه میکنه؛ امروز نمیخوای بری؟ منم بدون اینکه سرمو بالا بیارم، گفتم نه...اصلا نمیدونستم کجا رو میگه. گفت تو که هر سال میرفتی...اینو گفت و رفت.
سردمه...لرز دارم...نمیدونم چرا. دوباره پاک میکنم...متنی که نوشتمو میگم، برای بار صدم پاک میکنم و دوباره مینویسم. انگار تازه داره یه چیزایی یادم میاد. گفت تو که هرسال میرفتی...هنوز گنگم. مگه امروز چندمه؟ سرما و لرز نمیذاره درست فکر کنم. میرم و یه تقویم پیدا میکنم. بازش میکنم. میگردم. نوشته امروز سیزدهمه. ناخوداگاه یاد "من خود آن سیزدهم" میوفتم ولی نمیدونم چه ربطی داره. دوباره فکر میکنم...مگه امروز چه خبره؟ برمیگردم سمت اتاقم ولی انگار یه چیزی اومده تو ذهنم. داره یادم میاد...آره من هرسال میرفتم. انگار یه سطل آب سرد (از اونا که تو چالش آب سرد هست) ریختن رو سرم. سریع میرم و لباسامو میپوشم. مامانم که منو دید، گفت مگه نمیگفتی که نمیرم؟...
میرم که گوشیمو بردارم. یه لحظه که نگاه میکنم، یادم میوفته که یه smsی برام اومده بود. بازش میکنم. از یکی از بچه های قدیمی بود. خوندمش. نوشته بود
قرار همیشگی یادمون نره/
شب چهاردهم خرداد/
مرقد مطهر/
بهشت الزهرا...
انگار که تمام سرما از تنم رفت.
میرم که لب تاپو ببندم. میبینم یه متنی نوشتم که هیچ اسمی نداره. قبل از اینکه دکمه ی انتشارشو بزنم، قسمت عنوانش مینویسم؛ شما برو عشق و حال...ما که رفتیم ارتحال!

نظرات  (۱)

۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۴ مرتضی معادی
به به ...
عالی !
پاسخ:
تشکر از نظرتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی