امروز همه به پای صندق های رای می روند؛ امسال جمعیت خوبی آمده...با تمام سلیقه ها آمده اند. چپی، راستی، اینوری، آنوری...
کشمکش زندگی را بنگر! چه طوفان وحشتناکی به پا شده است! همه قدرت های جور و ستم و پلیدی، دست به دست هم داده اند تا مرا نابود کنند.
از جایی که به آن سرکار میگویند بیرون میزنم. حالم خوش نیست و به دنبالِ کمی آرامش و فرار از دنیای اطراف میگردم. زیپِ کوچکِ کیف را باز میکنم. یک سیم پیچ خورده ای که بهش هنزفری میگویند را بیرون میکشم و دقایقی را صرف باز کردن گره هایش میکنم. بدون اینکه نگاه کنم، یک سر سیم را به سوراخی که در گوشی تعبیه کرده اند فرو میکنم. انگشتم روی لیست آهنگ ها کمی بازی میکند و یکی از همان پِلِی لیست ها را انتخاب و رویش یک ضربه ی کوچک میزند. صدایی شروع به خواندن میکند...