{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

{؛ ژاکت ؛}

سرمای روزگار، تنها یک راه دارد...لباس گرم

درباره بلاگ
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۳

حال خوب

حالش خوبه امشب...

خیلی خسته بود...یه روز سخت دیگه داشت تموم میشد...از مترو پیاده شده بود...رفت سمت اتوبوس ها...مثل همیشه سعی میکرد از اولین افرادی باشه که سوار اتوبوس میشه. یه جای خوب پیدا میکرد و چشم به در میدوخت، در اتوبوس!
فقط انتظار میکشد...
یواش یواش بقیه هم میرسیدن به اتوبوس و سوار میشدن. دونه دونه مسافرا میومدن بالا. دونه دونه ی مسافرارو یواشکی میپایید.یجوری نگاه میکرد که فقط پیر و جوان بودنشونو بفهمه!
تا متوجه میشد یه پیرمرد داره از پله ها بالا میاد، سریع برمیگشت و صندلی های اتوبوسو برانداز میکرد. میخواست ببینه صندلی خالی هست یا نه...اگه میدید صندلی خالی هست، خیالش راحت میشد. روشو برمیگردوند جلو...به سمت در...
با دیدن هر پیرمردی این داستان ادامه داشت...تاوقتی که متوجه میشد دیگه صندلی خالی ای وجود نداره، بلافاصله از جاش بلند میشد و به پیرمرد تعارف میکرد و چنتا "بفرمایید بفرمایید" میگفت تا طرف بشینه. البته اکثر اوقات اونا هم تعارف میکردن و "نه نه" میگفتن و اونو به صندلی خودش هدایت میکردن، که با یکی دوتا "بفرمایید" دیگه حل میشد...
این بار هم این قضیه برقرار بود و بلخره از صندلی بلند شد و جاشو به یه پیرمرد داد. اما این بار انگار قرار نبود فقط یه پیرمرد خسته مسافر این اتوبوس باشه...بعد از بلند شدنش، یه پیرمرد دیگه هم که به زور راه میرفت، سوار اتوبوس شد.
بدجوری رفت تو فکر...یعنی الآن کسی از جاش بلند میشه یا نه...؟ مشکل اینجا بود که قبلا چندباری اتفاق افتاده بود، وقتی یه پیرمرد خسته وارد اتوبوس میشد، هیچ کسی به روی خودش نمی آورد و سر جاش محکم می نشست...البته کم این جوری میشد ولی میشد...!
راه رو واسه پیرمرد باز کرد تا عقب تر بره...اما خیلی طول نمیکشه؛ یه جوان بیست و چند ساله بود که از جاش بلند شد و پیرمرد رو نشوند...
به غیر از پیرمرد، آشوب و فکر اون هم نشست...خیالش راحت شد...اما اینم خیلی طول نکشید...اتوبوس داشت تغییر هویت میداد...به خانه ی سالمندان...!
نوبت پیرمرد بعدی بود...یه پیرمرد با یه عینک ته استکانی، شلوار قهوه ای روشن، یه پیرهن خسته ی شیری رنگ و...یه عصا...خوش طرح بود، چوبشم، چوب خوب و محکمی به نظر میرسید...همون عصا بود که پیرمردو با هزار زور و زحمت بالا آورد...سرشو بالا آورد تا یه نظر به صندلی ها بندازه...همگی پر بودن، دو نفر هم ایستاده...سرشو پایین آورد...
دیگه نمیتونست تحمل کنه؛ میخواست تو کمتر از یه ثانیه یه صندلی واسه پیرمرد خالی بشه ولی...داشت فکر میکرد نکنه واسه پیرمرد اولی، نباید بلند میشد؟...اگه اینکارو نمیکرد شاید الآن چنین وضعی پیش نمیومد...داشت به پشیمونی فکر میکرد...تو همین فکر و خیالا بود که متوجه تکون های یه نفر تو صندلی های جلو شد...باورش آسون نبود...با اینکه روی صندلی دوم تو اون ردیف نشسته بود، از جاش بلند شد و از کسی که روی صندلیِ اولِ ردیف نشسته بود، خواهش کرد که بره داخل، تا اون پیرمرد هم بیاد و همین صندلی اول بشینه...
از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه...قصدش داد زدن بود ولی زود از قصدش منصرف شد...
بلخره اتوبوس هم حرکت کرد...با صندلی های پر و سه نفر ایستاده...
چشم هاشو بست...داشت فکر میکرد...اتفاقات امروز، خیلی با چیزایی که تو فکرش بودن متفاوت بود...داشت زور میزد تا تصوراتشو تغییر بده...البته ته دلش مصمئن نبود که بازم میتونه از این صحنه ها ببینه یا نه؟ به عبارتی مطمئن نبود که تصوراتش باید تغییر کنن یا نه؟ ولی از همین هم خیلی خوشحال بود...همه ی خستگی هاشو یادش رفت...
شام خیلی بهش چسبید با اینکه کوکو سیب زمینی دوست نداشت...
امشب وقتی میخواست بخوابه، فکرش کلا درگیر اتفاق امروز بود...تو پوست خودش نمیگنجید...حق داشت...اتفاق امروز خیلی با تصوراتش فرق داشت...
سرشو راحت زمین گذاشت...چشم هاشو بست...
دیگه به خودش هم یجور دیگه نگاه میکرد...
حالش خوبه امشب...خیلی خوبه...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی